MeLoDiC

قافیه ای که جور نیست ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

قافیه ای که جور نیست ...

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۱، ۰۴:۵۶ ب.ظ



هندزفری به گوشم میزنم و Play میکنم ! 

تو رختخوابم دراز کشیدم و باید فکرم رو رها کنم ! باید رها شم تا بخوابم . تا برای صبحکاری که در پیش دارم آماده شم . 


خواننده ش آشنا نیست . شبیه اون خواننده های کوچه و خیابونی میخونه . همونا که تو کافه های قدیمی پرسه میزدن و میخوندن . همونا که وقتی میخوام قیافه شون رو تصور کنم یه کت گشاد به تنشونه که هر کجا می پوشن . از اون افرادی که مرام دارن . که میتونن کسی رو با تموم وجود دوست داشته باشن . از اون خواننده هایی که صداشون سوز داره . می لرزه و حس میکنی با همه ی وجودش زجر کشیده ! شایدم خواننده ی معروفی باشه ولی من نمی شناسمش . 

میخونه ... !!!


دارم مثل شمع آب میشم 

ذره ذره فنا می شم 

یه روز میای و می بینی 

دیگه نیستم فنا شدم .... 


یهویی ته دلت خالی میشه . درست مثل اونوقتایی که تو ماشین نشستی و با سرعت میری و ناگهان میرسی به یه سرازیری و ته دلت خالی میشه  ! همون وقتایی که ناخوداگاه یه " وای " هم به زبون میاری ! حس میکنی قلبت از جاش کنده شده ... ولی تو دانشگاه بهمون گفتن همچین حسی وقتی میاد سراغت که ریتم قلبت پی وی سی داشته باشه . یعنی حتی این حس رو هم با جنبه ی علمی توجیه کردن . 


میخوای بری ، نگو می مونی پیشم 

ولی بدون بی تو آروم نمی شم 

ای گل برو ، برو که خوشبخت بشی 

به پای عاشقی چون من پیر نشی ... 

رفتن برات چه آسونه ، دلم رو هی می لرزونه 

دلم دیگه خسته شده  ، نمی کشه نمی تونه 


با خودت فکر میکنی یه جای این شعر می لنگه ! 

درست همونجایی که شاعر گفته " دیگه نیستم فنا شدم " ! هیچ قافیه ای جور نیست .... 

+ امروز تو بخش باز دچار شدم . باز چشم راستم کوچیک میشد و چشم چپم بیش از حد باز می شد . به همکارم گفتم ! تعجب کرد . سرپرستارمون گفت برو تو Rest  و کمی استراحت کن . نمیدونم چرا باز این حمله ی لعنتی اومد سراغم . شاید واسه خاطر حشره کشی بود که تو بخش زده بودن ! واسه اون چند تا زنبوری که تو بخش بود و نتونسته بودن هیچ جوری از بین ببرنشون . الان ولی خوبم . هر دو تا چشمام به یک اندازه باز هستن و به یک اندازه بسته میشن :)


+ بعدا نوشت آوا ! ( چهارشنبه 11:27 )

الان باید تو آشپزخونه باشم ولی نشستم و به آرشیو نوشته هام سرک میکشم .... 

صدای غرش آسمون ! صدای ریزش بارون ... 

تو این روزهای بارونی ... 

تنها منم و چشمهای خیس.... 

اینم از فصل پاییزی من ... 


  • سه شنبه ۹۱/۰۸/۲۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">