MeLoDiC

شرح دیدار ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

شرح دیدار ...

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۳۱ ق.ظ


دیروز ظهر به محض اینکه محمد از درب وارد شد بهش گفتم " امروز با کسی قرار دارم " با تعجب گفت کی ؟ گفتم یکی از بچه های نت ! نمیدونم چرا اولین و تنها حدسش ندا بود :دی ! گفتم نه ! کس دیگه ای هست . خلاصه کمی در موردش گفتم . گفت پس منم باهات میام که یه وقتی کلکی در کار نباشه :دی ! یه همچین شوهری داریم ما ... 

گفت اگه مثل اون سریاله یهویی بریزن سرت و کیفت رو بزنن یا بدزدنت من چیکار کنم ؟ گفتم حالا تو ملا عام کی میخواد بیاد منو بدزده ؟ 

گفت اگه مرد باشه چی ؟ گفتم خب باشه ! داخل پاساژه هاااااااااا . 

حالا اون اینطوری میگفت منم تو ذهنم میگفتم یعنی اون بنده خدا هم الان در مورد من همچین فکرایی میکنه :دی !!! 

خلاصه قرار شد با هم بریم . 

حدودای 4 بود که از خواب ناز بیدارش کردم و گفتم بریم یه چیزی بعنوان یادگاری برای دوستم بخرم . اصولا همه اول هدیه میخرن بعد کاغذ کادو میگیرن من کارم برعکس بود! اولین جایی که دیدم کاغذ کادو دارن خریدم . چسب هم همینطور . قیچی هم از خونه برده بودم ( مدیونین فکر کنین به عنوان سلاح سرد با خودم برده باشمااااا :دی ) 

دیگه وقت زیادی هم نداشتم . سریع یه هدیه که تنها بتونه منو هر از گاهی به یادش بندازه خریدم و توی ماشین کادو کردمش :دی ! محمد هم برام چسب می برید :دی 

راس ساعت رسیدم توی پاساژی که قرار داشتیم . حالا استرس دارم اونم اووووه در حده المپیک ! محمد هم استرس داشت :دی 

چند دقیقه ای که به نظرم خیلی خیلی طولانی بود گذشت ( حدودا هفت دقیقه ) ! دیدم خبری نشد . حالا امروز که من منتظر یه خانم با مانتو و شال سورمه ای هستم همه زدن تو تیپ سورمه ای ! ای وای . هر کی میومد من به چشمهاش نگاه میکردم میگفتم نه این نیست . ذوق نداره :دی 

بعده چند دقیقه محمد گفت پس تو تنها بمون ! شاید اونم اومده و دنبال یه خانم تنها میگرده منو با تو دیده ازت گذشته باشه . گفت میرم کمی قدم میزنم خبرم کن . تا خواست دور شه یهویی گفتم وای تنهام نذااااار ! اونم انگار دل رفتن نداشت . سر پاساژ مونده بود و منم کمی دورتر ! یه وقتی دیدم یه خانومی با دختر خانمش وارد پاساژ شد . قلبم انگاری پر کشید سمتش . تا لبخند زدم دیدم ای وای اونم میخنده . مطمئن شدم این فرد با این همه اشتیاق کسی نمیتونه باشه جز دوست جون خودم . اون قدمهاش رو تندتر کرد و منم کمی جلوتر رفتم . چند ثانیه بعد دستامون تو دست هم بود و بوسه بارون . منو به عنوان دوستش به دخترش معرفی کرد . و لپم رو کشید :دی ... منم که گل گلی شده بودم شدیییییید . 

محمد وقتی دوست جون رو دید انگار که خیالش راحت شده باشه اشاره داد که میرم و تماس بگیر ... 

منم دست دوست جون رو گرفتم و بردم کمی کنارتر که سر راه نباشیم . البته همون اول کاری از هولم یه خانوم پشت سرم بود که پاش رو لگد کردم و کلی خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم ! 

چند دقیقه ای همونجا با هم صحبت کردیم . گفت شوهرت منتظرته مزاحمت نمیشم . یهویی دلم یه جوری شد . حس کردم شاید نمیخواد بیشتر از این پیش هم باشیم . گفتم اون رفته تا جایی تا من خبرش کنم . دوباره خندید و گفت پس میای تا مرکز خرید بریم ؟ گفتم مزاحم نیستم ؟ گفت نههه از خدامه بیای . هیچی دیگه ما هم رفتیم مرکز خرید . اونجا هم چند دقیقه ای حرف زدیم . تازه اونجا بود که گفت " اسم واقعیت آواست ؟" گفتم وای مگه من اسمم رو بهت نگفته بوووووووودم ؟که ظاهرا اینطور بوده :دی 

خلاصه جلسه ی اول با معرفی و کلی هیجان به همراه استرس برگزار شد :دی ! آخرش هم از همدیگه خداحافظی کردیم . موقع جدا شدن هدیه رو هم بهش دادم . حالا قرار شد بذاره جلوی چشم تا همیشه منو بخاطر داشته باشه :دی ! هر از گاهی هم اگه استفاده کرد فاتحه ای نثارمون کنه :) 

حالا اون بین دستامون تو دست همه یهویی میگه خوب سوژه ای میشه برای وبلاگتا ! :دی 

یه سئوال جالبی هم که پرسید این بود ! خونه تون اطراف پاریس کوچولوئه ؟؟؟ :دی 

کلا تابلو شدیم رفت . 

یه دیدار غیرمنتظره بود . یه تجربه ی زیبا و به خاطر موندی . امیدوارم که دوستیمون دوام داشته باشه و همیشه از داشتن همدیگه خوشحال باشیم . 

+ جا داره همینجا هم بگم که عزیزم اگه قسمت بود و بار دیگه ای هم دیدار تکرار شد اینبار باید بریم یه جای دنج ! با هم در حد یه فنجون چای تازه دم هم شد بخوریم و بحرفیم . شاید کافه ی کوچه ی هفتم ! 


  • سه شنبه ۹۱/۰۸/۱۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">