MeLoDiC

لعنت به حرف مردم که ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

لعنت به حرف مردم که ...

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۱، ۱۰:۲۰ ق.ظ



یک زمانی یادمه اگر عینک آفتابی به چشمات میزدی تو رو با انگشت اشاره نشون میدادن و بعد فاصله ی بین همون انگشت تا شست رو به دندون میگرفتم و تف تف میکردن که " ای داد بیداد دختر فلانی بد/کا/ره ست " 

یادمه همون وقتها که پسرعمو بزرگه یه دونه از اون جنس خوباش رو برای من خریده بود و یکی هم برای دختر عموهه من به مدت زیادی اونُ تو پنهانی ترین قسمت کیفم به دور از چشم همگان پنهون کرده بودم . و باز هم یادمه فقط و فقط تو لحظات تنها بودنم اونو به چشمام میزدم و جلوی آینه خودمو برانداز میکردم که "چقدر هم بهم میومد " و به قول دختر عموهه " نیست که صورت تو گرده خیلی بهت میاد " ! 

 یادمه همون وقتها هم آفتاب چشمامُ اذیت میکرد و همیشه اشکم سرازیر بود ... ولی به معنای واقعی می ترسیدم ازش استفاده کنم ... یادمه حتی باباجون وقتی روی موتور می نشست عینک به چشماش میزد تا از حشرات موذی در امان باشه ولی من این اجازه رو نداشتم ! چون مردم فکر بد میکردن . بماند که بعدها همون عینک دوست داشتنی من به شکل ظالمانه ای زیر تایرهای یک ماشین له شد ... 

الان که همه بر این عقیده ان که باید از اشعه ی مضر آفتاب در امون بود حتی مامانی هم عینک آفتابی میزنه ! من ولی چشمام به قدری ضعیف شدن که دیگه حتی اگر هم بخوام نمیتونم عینک آفتابی بزنم ... چون نمی بینم . چون اگر کسی منو بشناسه و من نشنامش میگن فلانی قیافه میگیره . کسی نمی فهمه بابا فلانی چشماش بی عینک قادر به تشخیص نیست ... مگر در فاصله ی کمتر از دو - سه متر ... 

دیشب هر دو تا چشمام واقعا درد داشتن . طوریکه به محمد گفتم " ایکاش میشد درد چشمام رو یه طوری بیرون بکشی " خسته شدم ! از این چشمای نیم سوز واقعا خسته شدم . 

+ شک ندارم اگر زمانی خدا عمری بهم داد و به سن پیری رسیدم یکی از اون مادربزرگهای نابینایی هستم که همیشه دستام جلوتر از پاهام دنبال مسیر و راه میگرده ... 


  • دوشنبه ۹۱/۰۸/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">