MeLoDiC

یه درد دل مردونه ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یه درد دل مردونه ...

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ



+ این متن رو یادتونه ؟ 

 این چند روز توی بخش مردی رو میبینم که برای همسرش از جون مایه می ذاره ! دیشب با کمک هم پانسمان تمام زخم های بدن همسرش رو انجام دادیم . راستش رو بخواین وقتی از اتاق خارج شدم هیچ نایی برای حرکت نداشتم ولی با این حال وقتی به همکارم رسیدم ... وقتی با نگرانی پرسید " آوا چـِت شده ؟ " در جوابش گفتم " اگه این مرد جاش تو بهشت نباشه ، بهشت حق هیچ کس دیگه ای نیست " ! واقعا بهشت حقش بود ... 

.

.

.

چند روز قبل " عصرکار " بودم که این مرد اومد تو Station تا بگه برای کاری میخواد بره بیرون و ما بیشتر به سراغ همسرش بریم تا شاید کاری داشته باشه ! نمیدونم لبخند روی لبمون رو که دید درد دلش وا شد یا شاید ظرفیتش پر شده بود ! بی مقدمه بهمون گفت " از شبکه ماهی 30 تا پتدین سهمیه ی همسرمه که بهمون میدن ! اونوقت این ماه فقط 25 تا دادن " ! 

گفتم " چرا ؟" گفت خانومی که میومد برای تزریق خونه مون بار دومی که اومد سه تاش رو کش رفت ! دو بار بعدش هم اومد که امیدوار بودم حداقل پوکه های خالیش رو برگردونه ولی برنگردوند . روم نشد به همسرش بگم . ترسیدم باعث اختلافشون شه . دیگه عذرش رو خواستم و گفتم نمیخواد برای تزریق بیای ! از طرفی دو باری هم که من خونه نبودم و اومدن برای تزریق مادرخانوم و خواهرخانومم نمیدونستن که این پوکه ها دور انداختنی نیست . دو تارو اونا انداختن تو آشغالها و رفت ! حالا این ماه 25 تا پوکه تحویل مرکز دادم اونا هم هر چی اصرار کردم فقط همون 25 تا رو بهم دادن ". 

ناراحت شدم ! عجب آدم بی وجدانی بود اون زن . از این بیمار دزدیدن مخدری که برای تسکینه درده واقعا صفت حیوانیه ! نه گناه انسانی . کلی برامون درد دل کرد ! از سختی زندگیش گفت ولی همش با لبخند حرف میزد و انگار نه انگار خسته شده . میگفت روزایی که برمیگردم خونه وقتی ناهار میخورم فقط با دستام ظرفهارو میزنم یه کنار تا جایی برای خواب خودم باز کنم . بعده کمی خواب میرم سراغ تهیه ی شام ! 

واقعا سخته . وقتی این حرفارو میزد هنوز عشق به همسرش رو میتونستیم از لابه لای کلماتش حس کنیم . از سختی زندگیش میگفت ولی از خستگی نه ! آخرش راه افتاد سمت اتاق همسرش . همکارم صداش کرد گفت " برو به کار عقب مونده ت برس ما حواسمون بهش هست " از همونجا جواب داد " نه ! بیدار شه ببینه تنها گذاشتمش غصه میخوره ! میذارم برای فردا " 

چند روزیه که بیمارش مرخص شده . الهی که خدا به تموم بیمارها شفا بده . درد و بیماری یه جور امتحانه ! یه آزمون برای سنجش توان و مردونگی ... ایکاش همه از این آزمونها سربلند بیرون بیایم . مثل این مرد ! 


  • شنبه ۹۱/۰۸/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">