MeLoDiC

طعم آخر... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

طعم آخر...

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۴۸ ق.ظ


آقا اصلا من میخوام این چند تا دونه نقل رو بهونه کنم برای اینکه یه پست جدید بذارم ! تا روح اوناییکه میگن آوا برای وبلاگش دنبال خلق سوژه هست شاد شه :) برای شادی روحشون اجماعا یه کف مرتب ! 

+ گاهی وقتها دل یه چیزایی میخواد که نمیتونی داشته باشی ولی خب ! در عوضش چیزایی رو داری که می تونی با اونها لذت حتی اون نداشته هارو هم تجربه کنی . مثل همین نقل ها ! حیف ! آخریشون بود . درست دو تا دونه ی آخریشون رو همین چند دقیقه قبل خوردم و درست وقتی که طعمشون تو تموم وجودم پیچید چشمامو بستم و به اون چیزی که منو به سمت ظرف نقل ها بُرد فکر کردم :) چیزی که با ارزشه و ارزش فکر کردن رو داره ... 

+ یاسی وقتی کوچیکتر بود ( نه اینکه الان خیلی بزرگه :دی ) وقتی بهش میگفتم "یاس فندق بده مامانی" ! دست میبرد سمت بینی ش و اونو مثلا میکَند و پرت میکرد سمتم ! منم مثلا بینی ش رو روی هوا میگرفتم و مینداختم تو دهنم و هی ملچ ملوچ میکردم و بچه م کلی ذوق میکرد ! یا وقتایی دست راستمو می بردم سمتش و کمی گود میکردم میگفتم "یاسی پنبه " اونم صورتش رو میاورد سمت دستم و چونه ی نرمش رو میذاشت روی اون ! منم کمی با غبغبش بازی میکردم و نازش میکردم . حالا امروز صبح وقت مدرسه یهویی یاده همون وقتا افتادم ! تا گفتم "یاسی پنبه " دستش رو برده سمته چونه ش و میگه مامانی مگه هنوزم پنبه ست ؟ گفتم تو پنبه رو بده مامانی من بهت میگم ! بازم اومده و چونه ش رو گذاشته کف دستم و منم کلی نازش کردم ... ! دماغشم که دیگه فندقه دیگه ! گفتن نداره خب ... :دی 

به قول نسل جوان " همچین مامانی هستیم ما ... " 

نیست که خیلی پرستار نمونه و منظمی هستم ! برای همین ناخن هام انقدر کوتاهه :")


  • شنبه ۹۱/۰۸/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">