MeLoDiC

عجب !!!!!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

عجب !!!!!!

يكشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۱، ۱۱:۱۹ ق.ظ



دیشب وقت خواب ! 

+ مامانی میای بغلم کنی بخوابم ؟! 

آوا به زور خودش رو توی تخت یاس جا میده و یاس رو بغل میکنه ... 

کمی نوازش و بوسه بارون از هر دو طرف :دی 

+ مامانی یه چیزی بگم ؟؟؟ 

* بگو عزیزمممم ! ماااااااااااااااااااااااااچ 

چرا وقتی من میرم آب بخورم تشنگیم رفع نمیشه ولی وقتی تو یا بابایی برام آب میارین میخورم دیگه تشنه نیستم ؟؟؟ 

* ... آوا در سکوت مطلق با دهانی باز و چشمانی ورقلنبیده ! 

یاسی هم غش غش میخنده :) 

+ مامان برام آب بیاااااااار :(

* بچه پر روووووو پاشو برو برای خودت آب بخور برای منم یه لیوان آب بیار ! ببینم اگر تو برای من آب بیاری هم تشنگیم رفع میشه یا نه :دی  

بعد از رفع تشنگی باز هم صدای بوسه و ماچ و این حرفا ... 

این هم بود داستانی از آوا و یاس در نیمه شب یک شب کاملا پاییزی :) 

اینم بچه است که ما داریم ؟؟؟ نفسهههههههههههههه !


  • يكشنبه ۹۱/۰۷/۳۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">