MeLoDiC

مجیدجان دلبندم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

مجیدجان دلبندم ...

دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۸:۲۹ ق.ظ


چند روز قبل یکی از اقوام ( برادر زن عموم ) تو بخش ما بستری شد . فردای اونروز دکتر صلاح دید که بیمار اعزام شه به مرکزی مجهزتر . روز جمعه بود و شدیدا تاکید کرد بیمار باید اعزام شه . به هر شکلی بود تونستن از بیمارستان دیگه ای پذیرش بگیرن . بیمار به شهر دیگه ای اعزام شد ولی خب عمرش به دنیا نبود . فوت شد ! 

دیروز مراسم تذفینش بود و منم رفته بودم ... بماند که همه از من میپرسیدن چی شد که فوت کرد :( ! حتی وقتی گفتم دکتر اعزامش کرد و دیگه در جریان نیستم چی شده ،کسی بهم گفت " دکتر خواست از سر خودش رفع کنه " که بهش گفتم نخیر . بزرگترین لطف رو در حق بیمار کرد . حداقلش جرات داشت بگه درمان از دست من خارجه و باید به مرکز مجهزتر و تخصصی تری انتقال پیدا کنه . خیلی از دکترها همچین جراتی ندارن . 

بگذریم ...

ظهر تو راه برگشت از مراسم تشییع یاس تو ماشین بی مقدمه می پرسه ! 

+ چرا اعدامش کردن ؟ 

منو محمد مات و مبهوت که این داره در مورد چی حرف میزنه ! گفتیم کیُ اعدام کردن ؟ 

+ همین آقاهه که مُرد ! 

من سریع گرفتم بچه بد متوجه شده . گفتم یاس " اعدام نه - اعزام " یعنی همون مجیدجان دیگه :)))))) 

بعدم براش توضیح دادم اعزام یعنی چی ! ولی انقدر خندیدم که نگو . 

خدا رحمتش کنه ! یه فاتحه برای شادی روحش لطفا . 

+ مانی لوسم پریروز رو قولی که داده بود موند و اومد خونه مون و پریشب کنار من خوابید و کلی مستفیض شدیم ! :دی آخخخخخ نصفه شبی یهویی از جاش می پرید و تو رختخواب می ایستاد و مامانش رو صدا میکرد بعد که میدید بین من و مامانش خوابیده یهویی میرفت زیر پتو و باز می خوابید . تا صبح سه بار این کارو کرد :) انقدر بوسیدمش . یاد گرفته اخم میکنه . دائم الاخم ! بعد نصفه شبی دیگه  انگشتم تو دستش بود و منو می بوسید منم که میخوردمش :)))


  • دوشنبه ۹۱/۰۷/۲۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">