MeLoDiC

به دردت مبتلا هستم ، بگو حرف دلت را ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

به دردت مبتلا هستم ، بگو حرف دلت را ...

پنجشنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۱، ۰۵:۲۹ ب.ظ


دو روز قبل یه آقایی 75 ساله با تشخیص فلج عصب بل تو بخش بستری شده بود ! خودش که آروم بود ولی همراهش شدیدا آژیته ! یه وقتی دیدم جوش آورده که چرا دکترش نمیاد برای ویزیت ؟؟؟ همینطور که داد و بیداد میکرد اومد سمت من و پرسید پرستاره پدرم کیه ! گفتم من . امرتون ... 

دیدم گله داره از عدم حضور پزشک جهت ویزیت بیمار . رفتم سراغ پرونده . یکبار جهت بستری ویزیت شده بود و یک بار هم در بخش ! روز قبل که مرخصی بود به هم تخصص خودش که کارش از خودش بهتره سپرده بود که بیمارش رو ویزیت کنه . پرونده رو ورق زدم و همراه رو قانع کردم به اینکه حرفتون اشتباست و پزشک بیمار رو رها نکرده . 

دوباره برگشته میگه دو شبه بستریه ولی هنوزم همونجوره و اصلا تغییری نکرده . خیلی سعی کردم زبون به دهن بگیرم و براش نگم که پدر من ! منم به این درد مبتلا بوده و هستم ! زمان میبره ..... 

باز حرفاش رو تکرار کرد . برای اولین بار بود که به مرد نامحرمی میگفتم " خوب صورتم رو نگاه کن " ! نگاه کرد . گفتم منو که میبینی به این درد دچار بوده و هنوزم هر از گاهی یه نشونی از خودش به رخم میکشه تا یه وقتی فکر نکنم که ازم دل کنده ( البته به اون اینجوری نگفتم ! گفتم مبتلا بودم و رفع شده ولی هنوزم هر از گاهی میاد سراغم ولی خفیف تر ) باورش نمیشد . وقتی بهش گفتم چه داروهایی گرفتم و چند جلسه فیزیوتراپی رفتم و مدت زمان درمان چه مدت طول کشید کم کم قانع شد . 

رفتم بالا سر بیمار ! دیدم دمق ِ ! براش توضیح دادم . کمی آروم گرفت . گفتم حتما فزیوتراپی برو و الانم که اینجا رو تخت دراز کشیدی حتما عضلات صورتت رو نرمش بده تا حرکتشون هر چه سریعتر برگرده . 

گفت " این قطره اشک مصنوعی که باید هر دو ساعت ریخته شه اذیتم میکنه " گفتم " پدرجان من سر امتحانات آخره ترمم سر جلسه مجبور بودم بریزم و هر بار تا 10 دقیقه نمیتونستم چشام رو باز کنم ..." 

آخرش دلش بحالم سوخت و گفت " من که عمری ازم گذشته ! تو چرا باید مریض شی ؟ شما که این همه واسه ما زحمت میکشین که نباید مریض شین " 

همین یه جمله ی آخرش کلی بهم انرژی داد . کمی راهنماییش کردم و ... 

به این فکر میکردم که اون روزها چقدررررر برام زجر آور بود . نگاه اطرافیان " که همه شونم از سر نگرانی و دلسوزی نبوده " چقدر برام سنگین بود . چقدر خودم رو باخته بودم وقتی میدیدم هر شب باید چشام رو پماد و قطره بزنم و ببندم تا یوقتی چشمام باز نمونه و خشک نشه و بهشون آسیبی نرسه :( 

روزهای خیلی سختی بود . خیلی سخت ... 

هنوزم وقتی نشونه ای از اون روزها روی زندگی حالم خودش رو نشون میده می ترسم ...


  • پنجشنبه ۹۱/۰۶/۰۹
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">