MeLoDiC

شبهای من ... شبهای تو ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

شبهای من ... شبهای تو ...

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۱، ۱۲:۵۰ ق.ظ


چند وقت پیش در بیمارستان کنفرانس سوانح طبیعی ( سیل - زلزله - آتش سوزی ) داشتیم . اونروز مامورین آتش نشانی چیزایی رو آموزش دادن که برای من یکی که خیلی جالب بود ! 

اما اون چیزی که امشب باعث شده یادی از اون کلاس کنم این بود ... 

در جمله ای این چنین بیان شده بود " در زمان وقوع زلزله پدرها جلوتر حرکت کنند و بعد فرزندان و در آخر مادران " درست یادمه وقتی این جمله داخل پاورپوینت به نمایش در اومد تمامی خانم های حاضر در اون جلسه " آهی از سر حسرت کشیدن " که چرا اینجا هم حق خانم ها در نظر گرفته نشده و همزمان آقایون کلی احساس شور و شعف داشتن ... 

هر چند تمامی این دو حالت صرفا جهت ایجاد تنوع در روال خشک کنفرانس بود که الحق والانصاف موثر هم بود و تا چند دقیقه ای به شوخی و طعنه زدن گذشت ... 

ولی دلیل و برهان مجری برنامه این بود " که پدرها با توجه به اینکه مسئول خانواده هستن باید جلوتر حرکت کنن تا مسیر امن رو مشخص کنن و مادران به عنوان حامیان فرزندان باید پشت سر حرکت کنن تا کسی دچار مشکل نشود ... 

دیشب که تصاویر مربوط به زلزله رو میدیدم قلبم به درد اومد ! 

راستی ... اون لحظه پدری بود که زن و فرزند خودش رو رها کرده باشه و خودش پا به فرار گذاشته باشه ؟؟ یا مادری که حتی یک قدم جلوتر از فرزندانش حرکت کرده باشه برای نجات جونش ؟؟ 

اوناییکه حس «پدر بودن» و «مادر بودن» رو تجربه نکردن مسلما نمیتونن حس والد بودن رو درک کنن . باید پدر باشی ! مادر باشی تا بفهمی چقدر وحشتناکه آسیب فرزند رو شاهد باشی . حاضری تمام جونت رو ازت بگیرن ولی خاری به پای بچه ت نره ! 

درست مثل وقتایی که با ترمز شدید ماشین ناخوداگاه دستت به سمت صندلی عقب میره تا از پرتاب شدن فرزندت به سمت جلوی ماشین جلوگیری کنی ! 

+ دلم میخواست میشد وظیفه ی شغلیم رو در قبال هوطنان آذری زبانم انجام بدم ولی نشد ... شرمنده ی تک تکشونم وقتی نمیتونم در این زمینه براشون قدمی بردارم ... 

الهی که خداوند محبت تمامی عزیزانی که با قلب و نیت پاکشون برای این عزیزان حتی قدم خیلی خیلی کوچکی هم برداشتن میبینه و باقیات الصالحاتشون در نظر میگیره . 

خدایا ! تو یکی از ارجح ترین شبهای خودت ... خدایا تو یکی از مبارک ترین ماه های خودت ... خدایا تو لحظات دعای شب قدر ... خدایا همه ی اینارو دیدی ! درسته ؟ پس روحشون رو در آرامش کامل قرار بده و به بازماندگانشون صبر عنایت کن ! الهی آمین ... 

+ خوشی آدمها یه خوشیه زودگذره . درست مثل من که دیدن مانی شده بود خوشیه تنها شب من و درست همون شب ... 

راستی کی میتونه بگه این خبر "کلیک"  فاقد حس انسان دوستانه هست ؟؟؟ بیاین سعی کنیم به دور از حس تعصب و سیاسط این حس همدردی رو با قلب و روحمون بپذیریم ! 

+ روزی که گذشت ( 23 مرداد ) تولد مانی کوچولوی من بود . سه سالش هم تموم شد و رفت توی چهارمین سال زندگیش . پسرمون دیگه برای خودش مردی شده ! انگاری همین دو سه شب قبل بود که روی تخت بیمارستان کنار خودم خوابوندمش و نفسهاش که به صورتم میخورد کلی تو دلم قربونش میشدم . دقیق یادمه همتختی خواهرم میگفت " خاله و خواهرزاده چه تو بغل هم آروم خوابیدن " ! 


و باز انگار درست همین دو سه روز قبل بود که از ترس همراه هم تختی خواهرم ( مادربزرگی که حتی بلد نبود نوزاد دخترش رو باید چطور در آغوش بگیره ) به خواهرم سپردم که تا برم و برگردم - چیزی حدود دو ساعت - برای هیچ کاری از این خانم نمیخوای به مانی دست بزنه ! حتی اگر نیاز بود مای بی بی ش عوض شه تحمل کن تا خودم برگردم و باز از ترس اینکه بچه گشنه ش بشه و خواهرم نتونه اونو از تو سبد بذاره کنار خودش بچه رو گذاشتم تو بغل خواهرم و نرده های کنار تخت رو کشیدم بالا و با متکا نرده رو پر کردم و گفتم این بچه همینجا بمونه تا برگردم ! همه اون لحظات رو وقتی مرور میکنم دلم غنج میره بابت بودن و بوسیدن مانی لوسم ... 

راستی گفته بودم که این بچه قرار بود دختر بشه و درست روز تولدش وقتی توی اتاق عمل به دنیا اومد فهمیدیم پسره ؟؟؟ واسه همینه که میگم این بچه برای خونواده ی ما یه سوپرایز واقعی بود . 

مانی عزیزم تولدت مبارک . الهی که شاهد بالندگی روز افزونت باشیم :* 

+ همین الان از تلویزیون میشنوم که از یه مادری که توی آذربایجان فرزندی به دنیا آورده دارن گزارش میگیرن . تو بیمارستان صحرایی ... خدایا حکمتت رو شکر ! بازم خودت آگاه تری!  ما بنده هات با عقل محدود و قلیلمون نمیتونیم به حکمت های تو پی ببریم . تو از ما خرده نگیر که درکت نمیکنیم و همش زبونمون به گلایه می چرخه! تو بزرگواری کن و این گلایه هارو نشنو ! تو بزرگ باش و بزرگی کن ! خدایی کن ! 


  • سه شنبه ۹۱/۰۵/۲۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">