MeLoDiC

مرا اهلی کن ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

مرا اهلی کن ...

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ

شازده کوچولو در جواب گفت : " خیلی دلم می خواهد ؛ ولی وقت چندانی ندارم . باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیز ها هست که باید از آنها سر در بیاورم ."

روباه گفت : " فقط وقتی می توانی چیزی را درک کنی که آن را اهلی کنی. آدم ها دیگر وقت ندارند چیزی را بفهمند. آنها همه چیز خود را به شکل آماده از فروشگاه ها می خرند ؛ اما چون هیچ فروشگاهی وجود ندارد که کسی بتواند از آنجا دوست خریداری کند ، آدمها بدون دوست مانده اند. تو اگر واقعاً به دنبال یک دوست می گردی ، خب مرا اهلی کن! "

شازده کوچولو گفت : " برای اهلی کردن تو باید چه کار کنم ؟ "

روباه جواب داد : " باید خیلی صبور باشی. ابتدا کمی دور تر از من ، این طوری روی علفها می نشینی. من زیر چشمی به تو نگاه می کنم و تو هیچی نمی گویی ، چون زبان منشأ همه ی سو ء تفاهمات است ؛ ولی هر روز می توانی قدری نزدیک تر بنشینی..."

روز بعد شازده کوچولو دوباره پیش روباه آمد .

روباه گفت : " باید سعی کنی در همان وقت دیروز بیایی. برای مثال ، اگر در ساعت چهار بعد از ظهر بیایی آن وقت من از ساعت سه احساس شادی خواهم کرد و همانطور که زمان می گذرد ، شادتر و شادتر می شوم. در ساعت چهار دلم شور می زند و احساس نگرانی می کنم و در این لحظات است که ارزش خوشبختی را درک می کنم ؛ اما اگر تو هر وقت دلت خواست بیایی ، آن وقت من از کجا بفهمم که کی باید قلبم را برای ابراز محبت به تو آماده کنم ... به هر حال هرچیزی باید طبق آیین و مراسم خاصی انجام بگیرد."

شازده کوچولو گفت : " آیین و مراسم چیه ؟ "

روباه گفت : " این هم چیزی است که مدتها ست فراموش شده. آیین و مراسم باعث می شود که روز یا ساعتی خاص با روزها  وساعت های دیگر زندگی فرق داشته باشد. برای مثال ، شکار چیان روباه در میان خود رسم وآیینی دارند و آن این است که پنجشنبه ها را با دختران ده می رقصند. به همین خاطر پنجشنبه ها برای من روز بسیار خوبی است. چون می توانم با خیال راحت در میان تاکستانها پرسه بزنم. حالا اگر شکارچی ها ، به طور نا منظم وهر وقت دلشان خواست می رفتند وبا دختران دهکده می رقصیدند ، آن وقت همه ی روزها برای من شبیه یکدیگر می شد و دیگر هرگز تعطیلی نداشتم. "

بدین ترتیب بود که شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و هنگامی که لحظه ی وداع فرا رسید ، روباه گفت: " اوه! ... با رفتن تو من گریه خواهم کرد."

شازده کوچولو گفت : " این دیگه تقصیر خودت است. من اصلاً دلم نمی خواست موجب آزار و اذیت تو شوم ، تو خودت از من خواستی که اهلی ات کنم. "

روباه گفت : " آره ، حق با توست. "

شازده کوچولو گفت : " حالا باز هم می خواهی گریه کنی؟ "

روباه گفت : " آره . گریه می کنم. "

_ آخه گریه کردن هیچ فایده ای به حال تو ندارد .

روباه گفت : " چرا به من کمک می کند . به خاطر رنگ گندم زار ."

 بعد به گفته ی خود افزود : " حالا برو و نگاه دیگری به آن گلهای سرخ بینداز ، تا خودت متوجه شوی که گل تو به راستی در دنیا منحصر به فرد و یکتاست . آن وقت برگرد و بامن خدا حافظی کن و من به عنوان هدیه رازی را به تو خواهم گفت. "

شازده کوچولو به سراغ گلهای سرخ رفت تا دوباره به آنها نگاهی بیندازد. 

وقتی به آنها رسید ، گفت : " هیچ کدام از شما شبیه گل من نیستید. شما هنوز هیچی نیستید ؛ چون هیچ کس شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. شماها مثل روباه من در روز های اول می مانید ، آن موقع او روباهی بود شبیه هزاران روباه دیگر ؛ اما از زمانی که او را با خود دوست کرده ام حالا در جهان یکتا و منحصر به فرد است."

و با این حرف ها ، گلهای سرخ ناراحت شدند.

شازده کوچولو به حرفش ادامه داد : " شماها خیلی زیبایید ؛ اما تو خالی هستید . برای شما نمی شود مُرد . البته مطمئناً گل من هم از نگاه یک رهگذر عادی ، شبیه شماست ؛ اما برای من او خیلی مهمتر از همه ی شماست ، به خاطر اینکه او تنها گلی است که به او آب داده ام ، تنها گلی که او را در زیر حباب شیشه ای قرار داده ام ، تنها گلی که برایش حفاظی درست کرده ام ، تنها گلی که کرمهای روی آن را کشته ام ( البته به جز دو یا سه کرمی که برایش تبدیل به پروانه شوند.) او تنها گلی است که به غرولندها یا خودستاییها ، یا گهگاه سکوت او گوش داده ام. به خاطر اینکه او گل سرخ من است. " 

شازده کوچولو بعد از دیدار از گل سرخها به نزد روباه باز گشت و گفت : " خدا نگهدار! "

روباه گفت : " خدا نگهدار ؛ اما رازی که قرار بود به تو بگویم خیلی ساده است : فقط با دل است که می توانی هر چیزی را خوب ببینی . چشم ، آنچه را که اساسی است نمی بیند. "

شازده کوچولو برای اینکه مطمئن شود گفته ی او را به خاطر سپرده است آن را تکرار کرد : " چشم آنچه را که اساسی است نمی بیند. "

_ عمری را که به پای گل خود صرف کرده ای باعث شده که برایت اینقدر عزیز و مهم باشد.

_ شازده کوچولو دوباره برای اینکه مطمئن شود این حرف روباه را نیز به خاطر سپرده است ، آن را تکرار کرد :  " عمری را که به پای گل خود صرف کرده ای باعث شده که برایت اینقدر عزیز و مهم باشد . "

روباه گفت : " آدمها این حقیقت اساسی را فراموش کرده اند ؛ اما تو نباید آن را از یاد ببری. به خاطر داشته باش که هرچیزی را اهلی کردی تا آخر مسئول آن خواهی بود . پس اکنون مسئول گل خود هستی ... "

شازده کوچولو برای اینکه مطمئن شود گفته ی روباه را به خاطر سپرده است آن را دو باره تکرار کرد : " من مسئول گل سرخ خود هستم ...

<
  • دوشنبه ۹۱/۰۵/۱۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">