MeLoDiC

تکیه بر باد ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

تکیه بر باد ...

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۱، ۰۵:۵۷ ب.ظ

+ چند روز قبل که یاسی رو برده بودم کلاس ویلن بین راه یه مبلمان فروشی دیدم که کلی تابلوی زیبا و چشم گیر داشت . میتونم بگم 80 درصد تابلوهاش مورد پسند من بودن و اگه میشد همه ش رو میخریدم :( ولی جایی برای نصبشون نداشتم که همچین همتی داشته باشم ... 

از بین اونا دو تا تابلو عجیب چشامو گرفت که هر دوشون مربوط به ویلن میشد که یکیشو قبلا تو اینترنت دیده بودم ولی بعد هر چی سرچ کردم دیگه رویت نشد . 

اولیش دختری ویلن نوازی بود که با چشمهای بسته داخل دریا می نواخت ! و اون یکی دختری که وسط بیابون به ویلن خودش تکیه زده بود ! 

ناگفته نمونه که از اولی خیلی خوشم اومد ولی اونروز به دلیل اینکه پول همراهم نبود نخریدم . عابر بانک هم سر راهم نبود . به هر حال خریداری نشد تا امروز ... 

به نیت اینکه تابلوی اولی رو بخرم وارد فروشگاه شدیم ولی از هر تابلویی چند تا داشتن به جز همونی که مد نظر من بود :( 

کل سالن رو و همینطور راه پله ی بالا و سالن بغل دستشو گشتم ولی اثری از اون تابلو نبود که نبود . دلم میخواست همون وسط بشینم و زار بزنم از اینکه انقدر بدشانسم ... به پسره آدرس تابلو رو دادم ! گفت آخریش رو همین امروز دمه ظهر فروختیم و بردن :( یعنی بدشانسی تا این حد ... 

به یاسی هم گفته بودم امروز حتما یکی از اون تابلوهارو میخریم !

برای همین دیگه اینو خریدم ! 

عکسش با کیفیت نشد ولی از نزدیک خیلی قشنگتره . هر چند هنوز چشم دنبال اون دختری هست که چشم بسته می نواخت ... حیف شد ! ولی این بار اگه دیدمش حتما میخرم :) 

+ بین راه یه پیره زنی رو دیدم که دستش به کمرش بود و کمی به سمت چپ خم شده بود و لنگ لنگان قدم میزد ! یاسی به محض اینکه اون پیره زن رو دید خندید و گفت مامانی خانومه دستش به کمرشه وقتی راه میره ! 

گفتم : " یاس ! مامانی هم اگه به این سن برسم همینجوری میشم ! نخند ... "

خیلی جدی گفت : " نخیرم . میری از این قرص های ضد پیری میخری و میخوری تا پیر نشی . میخوام همیشه همینجوری جوون و خوشگل باشی " 

بعد دستمو گرفت توی دستش و میگه : " قربون دستای توپولیت بشم " 

دست انداختم روی شونه هاش و کشیدمش تو بغلم و گفتم : " یاسی از جشن تولد دو سالگیت تا حالا دیدی چقدر تغییر کردم ؟! خب منم کم کم همینجوری میشم دیگه " 

میگه " اصلا هم تغییر نکردی . همونجوری هستی ! فقط اونموقع لاغر بودی " :)) 

یعنی من کشته مرده ی این دختره هستم که این همه بهم انرژی مثبت میده :دی 

حالا قراره بریم تو کار خرید قرص های ضد پیری . برای اینکه مامان آوا هیچ وقت پیر نشه :هاهاها



  • يكشنبه ۹۱/۰۵/۰۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">