MeLoDiC

جنتا رفیق همیشگی من :دی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

جنتا رفیق همیشگی من :دی

دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۱، ۱۲:۰۱ ب.ظ

+ پریروز عصر کار بودم و وسطای شیفت گوش درد حسابی به پر و پام پیچید . انقدر که فکم کلا دیگه باز نمیشد و سمت راست صورتم هم کمی ورم داشت و هم قرمز شده بود . هر کی میدید میفهمید من یه چیزیم شده :( 

کلی مسکن خوردم ولی اصلا اثری نداشت که آخرش یه جنتامایسین از استوک بخش گرفتم و همکارم بهم تزریق کرد بلکه تا شب کمی دردم کمتر شه . دو تا کدئین هم به فاصله ی یه ساعت از هم خوردم ولی انگار نه انگار . 

همکارم هی میگفت " آوا بیا یه ولتارن بهت بزنم " منم میگفت " نه :( " 

با همین وضع شیفت رو تحویل شب کار دادیم و من رفتم پزشک اورژانس برام 6 تا جنتامایسین نوشت که یکی رو جایگزین استوک بخش کردم ... و 5 تای دیگه روزی دو بار تزریق میشه و هنوزم دو تا دیگه مونده :( 

از الان غصه م گرفته ! آخه یکی رو که امروز تو بخش همکارام بهم میزنن ولی اون یکی رو باید 6 صبح خودم به خودم تزریق کنم و این پروسه واقعا دردناکه مخصوصا که دارویی به نام جنتامایسین هم باشه :(((((((( 

دیروز صبح ساعت 6:20 صبح همکارم بهم زنگ زد که امروز آفت کردیم تو بمون خونه و استراحت کن .عصر یاسی رو بردم کلاس ویلن و بعد با محمد تا حدودای 21:30 تو بازار بودیم تا خرید کنیم . آخه ماموریتی که گفته بودم از امروز براش شروع میشه و 5 شبی خونه نیست . یه سری وسیله نیاز بود که تهیه کردیم و شام هم بیرون خوردیم و رفتیم خونه ی حباب اینا شب نشین . 

جای همتون خالی یک بارونی می بارید دیدنی . رفتیم روی بالکن و تماشا کردیم . خیلی قشنگ بود . البته دل کشاورزها الان داره خون میره :( ولی بازم برکت خداست و باید شاکر بود . آخره شب هم بقدری شدت بارون زیاد بود که با سرعت چهل کیلومتر در ساعت حرکت کردیم به سمت خونه .تازه همین اندازه سرعت هم کلی وحشتناک بود :دی 

+ امروز از صبح که بیدار شدم کمی به خونه رسیدم و بعد هم کمی کتلت برای تو راهی محمد آماده ! لباسهایی که نیاز بود براش اتو کردم و بعد هم چمدونش رو براش بستم . الانم داره دوش میگیره که ساعت 13:45 حرکت کنه . پیش به سوی مشهد :) 

ما که قسمتون نبود ولی انگار ایشون طلبیده شدن . 

من برم یه لقمه غذا به عنوان نارهار بخوریم و پیش به سوی هدف والا ( جومونگی ) ! عصر کارم . همه مسافرهارو راهی میکنن ما کارمون برعکس همه هست . مسافرمون اول منو میرسونه بیمارستان بعد خودش میره ترمینال :دی 

+ ادامه ش انشالله شب :)


  • دوشنبه ۹۱/۰۴/۲۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">