MeLoDiC

نمیدونم والله ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

نمیدونم والله ...

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۱، ۰۴:۴۹ ب.ظ


این چند روز خیلی چیزا بود که میشد ثبت کرد ولی مهم ترین چیزی که نبود " حس نوشتن " بود :)

+ یه سیستم دارم توپ . از اون توپایی که پنچر شده باشه و حتی گربه کوره ی همسایه هم نگاش نمیکنه :(

جمعه ۲۵ فرودین ماه :

شب کار بودم و مسئول شیفت . شکر خدا شیفت خیلی خوبی داشتیم و از این مهم سربلند نائل شدم .

شنبه ۲۶ فروردین ماه :

وقتی برگشتم خونه جمع و جور کردم و سیروس ( یکی از آشناهامون که راننده هست ) اومد دنبالم و برای دو روز راهی شهر و دیار رهاجون شدم و این دو روز در جوار مانی عزیزم بسی مشعوف گشتم و ماچ ماچش کردم . !

+ یکشنبه ۲۷ فروردین ماه :

ظهر محمد به اتفاق یاسی اومدن ! غروب یکشنبه بعد از هماهنگی با روشنک چشم قشنگم رفتم بیمارستانشون و دیدمش ! ده دقیقه ای موندم پیشش ولی در نهایت با کلی حس شرمندگی از اینکه وقت کاریشو گرفته بودم از هم خداحافظی کردیم ... بماند که طی این ده دقیقه چند بار همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم و دست همو رها نمیکردیم .

بعد از این دیدار مجددا رفتم خونه ی رهاجون و مجددا راهیه شهر و دیار خودمون شدیم و برای شام به اتفاق مامان اینا و آبجی بزرگه و شوهرش و گل پسر رفتیم خونه ی حباب اینا . خیلی خوش گذشت .

+ دوشنبه ۲۸ فروردین ماه :

 صبح کار بودم ولی با یکی از همکارام تغییر شیفت دادم و من عصر کار شدم ! یه شیفت بسیار بسیار مزخرفی داشتیم .

+ سه شنبه ۲۹ فروردین ماه :

شب کارم ! ولی از اونجاییکه امروز قرار بر این بود که کنفرانس ماهانه اجرا شه ظهر باید میرفتم بخش . یه ساعت و نیم اضافه کاری داشتیم ! مجدد برگشتم خونه و بعد از ظهر دوشی گرفتم و ساعت ۱۸:۳۰ برای شروع یه شب کاری دیگه راهی بیمارستان شدم . اینم یه دونه از اون شیفت های درب و داغون بود که در نهایت بازم یه فوتی داشتیم که حسابی درگیرش شدیم . خدا رحمتش کنه .

به محض اینکه اون بنده خدارو راست و ریست کردیم یه وقتی دیدم که من دیگه روی پاهای خودم بند نیستم و نهایتا رفتم زیر سرُم تاکمی رو به راه اومدم و صبح خودمو به زور کشوندم خونه و بعد از یه دوش سرپایی خوابیدم تا ساعت ۱۵:۰۰ .

.........

+ امشب قراره که حباب بیاد خونه مون :)



  • چهارشنبه ۹۱/۰۱/۳۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">