MeLoDiC

بازم روزمرگی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

بازم روزمرگی ...

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۲۸ ق.ظ


سه شنبه ۸ فروردین :

تنهام ! شب کارم و باقی همه در محل مادری هستن ! حال خوشی هم ندارم . به هر شکلی هست برای رفتن به بیمارستان آماده میشم و شماره ی آژانسُ میگیرم ولی هیچ کسی جواب نمیده . چند بار دیگه تکرار میکنم ولی انگار نه انگار ...

مستاصل شدم ! چاره ای نیست . هر چی بیشتر لفت بدم به ضرر خودم تموم میشه . قبل از حرکت یه اسمس به محمد میدم در همین حد ! " آژانس جواب نمیده " و راهی میشم .

به تموم معنا دارم خودمُ به زوووووووووووور تو خیابون و کوچه پس کوچه ها میکشم .

بارون همچین شبنم وار رفتار میکنه! در حدی که لباسم نمناک میشه !

به محض اینکه وارد بخش میشم از گوشی بینوام صدایی در میاد ! رعناست ! یه اسمس پر از محبت بابت تبریک روز پرستار ... بدون اینکه خودش بدونه کلی بهم انرژی میده :)

از ظاهر بخش مشخصه که یه شیفت خیلی بدی باید داشته باشیم !

مسئول شیفت چند باری متذکر میشه که امشب باید هر سه نفرمون بمونیم و این یعنی حق من باید ضایع بشه . دلم طاقت نمیاره و میگم " باور کن برم اورژانس درجا میشم بیمار همین بخش " ! میخنده و میدونم که حرفمو باور نکرده و شاید با خودش فکر میکنه شاید دارم از زیر کار در میرم .

دیگه تموم انرژی و نیروم رو جمع میکنم و تموم کارهای بالین رو انجام میدم . کارهای کامپیوتریُ هم تا حدی پیش میبرم و ساعت نزدیک ۲۴:۰۰ آخرین تلاشمو برای گرفتن نمونه کشت انجام میدم ! دیگه هیچ کاری ندارن مگر اینکه خدای نکرده بیماری بد حال شه و یا بیمار جدیدی پذیرش شه .

میگم خانوم فلانی ! من اصلا حالم خوب نیست . نمیتونم بمونم . میگه برو ! با لحن جالبی هم نمیگه . دیگه اهمیتی نمیدم که منظورش چی بوده . با سوپروایزر ( که امشب یه آقاست ) تماس میگیرم که متاسفانه جواب نمیده . راهیه رختکن میشم و بعد از تعویض لباس میرم دفتر سوپروایزری ! میگه " میری ؟ "

گفتم " با اجازه تون "

میگه " ماشین بگیرم برات ؟! "

گفتم " نه خودم میرم و قراره بیان دنبالن "

میگه " مواظب خودت باش " !

محمد میاد دنبالم و راهیه خونه میشم . علی دایجون اینا به اتفاق دو تا دیگه از دختر داییام خونه مون هستن . برای صبح قرار بر اینه برن عروسی !

چهارشنبه ۹ فروردین ماه :

بیشترین اسمس رو تو عمرم داشتم ! :) ناگفته نمونه که کلی هم اسمس ارسال کردم ! :)

هنوز خونه ی مامانی نرفتم . باورتون میشه ؟؟؟

بعد از صبحونه به اتفاق دایجون اینا راهی محل مادری میشیم ! آخه تعدادشون از یه ماشین بیشتر شده ! یاسی هم قرار بر اینه باهاشون بره عروسی . بعد از اینکه رسوندیمشون برمیگردیم خونه . به محض ورود تلفن خونه زنگ میخوره . زن دایی محمده ! قراره برای شب بیان خونمون . البته برای شب نشین ! علیرغم اصرارم برای شام ، میگه " نه ، بعد از شام میایم "

کمی به کارهای خونه میرسم و بعد از ناهار کمی استراحت میکنم که میبینم محمد صدا میزنه ! "آوا بیدار شو دایی اینا دارن میان " !

حدود یه ساعت بعد ...

دایی احمد به اتفاق امین و زن دایی !

ابراهیم ( برادر خانوم دایی احمد - و همینطور پسر دایی مادر محمد ) به اتفاق خانوم و دخترش !

حمید ( پسره پسر خاله ی مادر محمد ) به همراه خانوم و پسرش ! :)

تونستین نسبت هارو درک کنین ؟؟! :)

میان خونمون و حدودا یه ساعتی می شینین !

زندایی مبلغی رو بابت هدیه ی روز پرستار بهم میده و حسابی شرمنده م میکنه !  

حالا ساعت ۲۱:۰۰ شب ! مهمونها رفتن ! با مامانی تماس میگیریم که اگه هستین بیایم اونجا .

راه میفتیم و همون بین آبجی بزرگه هم تماس میگیره که تنهام منم با شما میایم . سر راه اونو هم سوار میکنیم و با خودمون میبریم .

بعد از شام مامان کمی از ماجرای امروز که تو عروسی براشون پیش اومد میگه و من در عجبم از یه سریا که چقدر می تونن نمک کور باشن :( ! بگذریم . قابل گفتن نیست .

و بعد هم دو تا از همسایه های مامان اینا به همراه خانوماشون میان برای شب نشینی !

آخره شب برمیگردیم !

+ پنجشنبه ۱۰ فروردین :

عصر کارم . حالم کمی بهتر شده .

برای عصر قرار بر اینه برای دایجونم ( بابای یسنا ) سر مزارش مجلس یادبودی بگیرن . متاسفانه نیستم که برم ! اینم از شانس من ...

همین !

 


  • پنجشنبه ۹۱/۰۱/۱۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">