MeLoDiC

حسابی درگیر کار و زندگی ام :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

حسابی درگیر کار و زندگی ام

شنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۱، ۰۵:۱۰ ب.ظ


+ بیست و نه اسفند ۱۳۹۰ :

صبح خونه رو تمیز کردم و هفت سینم رو که کمی بیشتر از هفت تا هم بود چیدم و ظهر راهی بیمارستان شدم . شب عید به اتفاق آبجی بزرگه برای شام خونه ی مامانی بودیم . جای همگی خالی ! اساسا غذایی که مامان ها درست کنن عجیب می چسبه ! قرار بر این شد که موقع تحویل سال آبجی بزرگه به اتفاق شوهر و پسرش بیان خونه ی ما .

+ اول فروردین ۱۳۹۱ :

تا دیر وقت مشغول تمیز کردن سرویس بهداشتی بودم و یاسی رو بردم حموم ! آخراش دیگه مشکل تنفسی پیدا کرده بودم و دیگه کارام ناتموم موند و جون خودمو از اون برزخ نجات دادم :))) !

تا حدودای چهار صبح بیدار بودم و بعدش دیگه کم کم آماده شدم تا بخوابم  ! ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم و تند تند صبحونه ای آماده کردیم و حدودای ۸:۲۰ آبجی و خونواده ش اومدن . دو دقیقه مونده بود به لحظه ی تحویل سال که دونه دونه شمع هارو روشن کردم و هر چی که تو دلم بود به زبون دل آوردم و به خدا سپردمش و میدونم خودش همشو شنیده و یه لبخند خوشگل هم بهم زده ! من اون لبخند رو دیدم :)

بعد از اون با مامان اینا هماهنگ شدیم و حرکت کردیم به سمت محل مادری ! اولین جا منزل داییجونم که امسال عید برای اولین بار نبود تا ازمون پذیرایی کنه و بهمون خوشامد بگه ! انقدر جاده سنگین و سرد بود که اصلا دوست نداشتم به انتها برسم ! به محض ورود به حیاط یه دنیا بغض و غم نشست تو دلم ! نمیتونم از یاد ببرم روزایی که به محض ورود به حیاطشون دایجونم با دستاش تکیه میزد به نرده های بالکن و یه جوری اخم میکرد که هیچ وقت نتونستم بفهمم معنی اون اخمهاش چی بود و هیچوقت هم از اون اخمها نترسیدم ! آخه تهه تموم اخمهاش پر از خنده بود . همیشه خنده هاشو تعبیر میکردم و اخمهاش برام لذت بخش بود . چقدر دلم اون روز میخواست یه معجزه میشد و یه بار دیگه به محض ورودمون به حیاطشون با چهره ی داییجونم رو به رو میشدم ... ولی حیف ! روحش شاد ...

کل فامیلها جمع بودن و چشمهای همشون پر از اشک و ناراحتی ... گریه ها و ضجه های خاله جون و مامانم وقتی تو اغوش هم غرق شده بودن .... همه و همه درد آور بود .

قرار بود عصر کار باشم که ساعت ۱۱:۰۰ با بخشمون تماس گرفتم و همکارام گفتن فقط ۶ تا بیمار داریم تو آف شدی و نیا و منم شدیدا ذوق مرگ شدم اون لحظه :)

بعد از اون خونه ی باقی اقوام هم رفتیم و نهایتا ساعت دو برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و بعد از ظهر هم رفتیم خونه ی آقای مدیر که مامانش تازه فوت شده بود . از اونجا با علی دایجون هماهنگ شدیم و به اتفاق هم رفتیم خونه ی عمه و دختر عمه ی محمد و برای شام هم ناخواسته سر از خونه ی خاله جون در آوردیم و تا دیر وقت اونجا بودیم . شب یاسی موند پیش عمه ش و من و محمد برگشتیم خونه و بقدری خسته و کسل بودم که تا سرمُ گذاشتم رو بالش خوابیدم .

دوم فروردین ۱۳۹۱ :

صبح کار بودم ! عصر خواهر محمد تماس گرفت و گفت برای شام میان خونه مون .

سوم فروردین ۱۳۹۱ :

دایجون اینا خونمون بودن !

آخر شب خاله جون تماس گرفت و گفت برای فردا با اهل بیت میان خونمون .

اون شب هم تا حدودای ۴ صبح بیدار بودم و بعد از اون تازه آماده شدم تا بخوابم 

+ چهارم فروردین ۱۳۹۱ :

خاله جون اینا با اهل بیت و پسرخاله و خانوم بچه هاش برای ناهار اومدن ! دایجون اینا هم بودن . تا حدودای ۵ غروب دیگه آماده شدن و رفتن خونه ی مامانی ! منم بعد از رفتنشون خونه رو جارو کشیدم و گردگیری کردم و ظرفهارو مرتب کردم و یه دوش سرپایی گرفتم و برای ساعت ۱۸:۳۰ راهیه بیمارستان شدم تا یکی از بدترین شب کاریها رو بگذرونم . واقعا شیفت بدی بود . تموم بیمارا قلبی بودن و همه شون هم مورد دار بودن و دقیقا من و همکارم تا خود صبح در به در اونا بودیم و استراحت نکردیم .

از غذای گند بیمارستان هم که هیچی نگم بهتره . خاک تو سرشون .

+ پنجم فروردین ماه ۱۳۹۱ :

ساعت ۸:۲۵ صبح محمد اومد دنبالم و برگشتم خونه ! دایجون اینا هنوز خواب بودن که من رفتم و رو تخت یاس دراز کشیدم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم فقط یاسی خونه بود . محمد رفته بود مراسم هفتم مادر آقای مدیر و دایجون اینا هم رفته بودن بدون اینکه من متوجه شم ...

خداییش بهم حق بدین که نتونسته باشم تا این لحظه بهتون سر بزنم . بخدا شرمنده ی محبتهای تک تک شماهام . کوتاهیامو ببخشین تو رو خدا !

+ من هنوز وقت نکردم خونه ی مامان اینا و آبجی بزرگه برم ..... 

اینم عکسی از هفت سینمون ! البته عکس با کیفیتی نشد و ضمن اینکه وقتی شمعها رو روشن کردم چون مهمون داشتم دیگه نشد عکس بگیرم ( ترسیدم یه وقتی فکر کنن خود شیفته شدم ) به همین دلیل فقط این یکیُ که شب قبل گرفته بودم برام موند ...

+ راستی ماهی ما " ماهی قرمز " نیست . یه ماهی فایتر نازیه که رنگش هم بنفشه و من خیلی خیلی دوسش دارم 

+ عید همتون مبارک باشه ! بهترین هارو براتون آرزومندم


  • شنبه ۹۱/۰۱/۰۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">