MeLoDiC

روزی که به کُندی به شب رسید... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روزی که به کُندی به شب رسید...

يكشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۰۲ ق.ظ


* دیروز به سفارش یاس خانوم برای ناهار میرزا قاسمی درست کردم به همراه ماهی ... حین سرخ کردن ماهی باز این سئوال در ذهنم شکل گرفت که چرا ماهی های جنوب اغلب بدون تیغَن و ماهی های شمال مملو از تیغ ؟؟؟ البته هنوز به جواب نرسیدم . ظهر وقتی دخترک اومد مستقیم رفت سر قابلمه ی غذاها . اول پلو ! بعد ماهی و در آخر هم میرزا قاسمی . همچین با ولع عطرش کرد که من لذت بردم . یادش بخیر یاس از بچگی عاشق این غذا بود . اون وقتها درست نمیتونست کلماتُ تلفظ کنه به میرزا قاسمی میگفت " میزا نامیچی " :))))

** طی سفری که ایام عید داشتیم با سرکه ی بالزامیک طرحی دوستانه ریختیم . الان اکثرا از این سرکه نوش جان میکنم . دیروز وقتی درب یخچالُ باز کردم تا چشمم بهش افتاد همچین هوس کردم یه قاشق نوش جان کنم که اونم کوفتم شد . نزدیک بود تنهایی تو خونه تلف بشم و کسی هم نفهمه . لامصب بد راه رفت و مرگُ آورد جلوی چشام و مرگ هی رقصید و پایکوبی کرد ... ولی بنده همچنان مُصِر بودم که با سرفه های شدید دماغ مرگُ بسوزونم که در نهایت موفق هم شدم :))))))) الان خنده م میگیره از اینکه من با اون همه عذابی که دیروز کشیدم چه حس و حالی داشتم که عکس هم گرفتم :)))))

*** عصر دیروز قرار بود یکی از همکارای محمد بیاد خونه مون برای ثبت نام ِ همون سوبسیدی که معرف حضورتون هست . برای همین خیلی زیبا عذرم خواسته شد . بعد از اینکه یاسیُ بردم کلاس زبان یک ساعت و نیم وقت داشتم تا کلاسش تموم شه به اشکال مختلف سر خودمُ گرم کردم . اول از همه به کوچه ی پر خاطره مون سر زدم . مامان خانوم هم خونه تشریف نداشتن برای همین به ساحل شهرکشون رفتم . ( اینجا ) اولش خوب بود ولی کم کم ازدحام مذکرین محترم زیاد شد و بنده از اونجا نقل مکان کردم به ساحلی که حدودا 3-4 کیلومتری دورتر بود . جو اونجا خونوادگی تر بود و منم نیم ساعتی اونجا نشستم . ( تصویر ساحلی که تو همین پیج می بینید مربوط به مکان دوم هست :دی )

وقتی احساس سرما کردم مجدد از اونجا حرکت کردم به سمت خونه ی سابقمون . ناگفته نمونه کمی برای اون دور و اطراف دلتنگ شده بودم . از جلوی ساختمون رد شدم ولی چون کارگرها مشغول ساخت و ساز بودن نمیشد موند و پیاده شد و نگاه کرد و دوباره رفت . به همون عبور از خیابونمون ( سابق البته) قناعت کردم و رفتم کنار رودخونه پارک کردم و یه ربعی هم کنار رودخونه نشستم . بعد از اون دیگه اون یک ساعت و نیم به انتهاش رسیده بود که منم رفتم دنبال یاس و به اتفاق رفتیم محل مادری . به اقوام سری زدیم ُ برگشتیم خونه .

+ در کل بخوام از دیروز بگم کل حرفم این ِ ! تنها که باشی زمان به کندی میگذره . و مخصوصا مخصوصا کنار ساحل وقتی روی تخته سنگی میشینی باید کسی همراهت باشه که باهاش حرف بزنی و گل بگی و گل بشنفی :) یا حداقل حداقلش وقتی تنها میری هندزفری با خودت داشته باشی تا صدای خواننده های مورد علاقه ت اون بخش از تنهاییتُ پر کنن که متاسفانه من هم از داشتن همراه محروم بودم و هم از داشتن هندزفری :( کتابی که همراه خودم برده بودم در واقع انتخاب درستی نبود ...

کنار دریا که میری باید با خودت کاغذ و قلم ببری ... شاید شاید شاید بتونی صدای امواج دریا رو به شعر تبدیل کنی ...


  • يكشنبه ۹۳/۰۱/۲۴
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">