MeLoDiC

ماجرایی داریم برای خودمون :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

ماجرایی داریم برای خودمون

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۵۲ ق.ظ


دوستان یه سئوال ... این قالب فعلی چند وقت پیشا مشکلی داشت برای همین یه مدت کنار گذاشته بودمش . میخوام بدونم حالا که مجدد اینُ گذاشتم وبلاگ برای کسی ناقص باز نمیشه ؟ یا به صفحه ی دیگه ای هدایتتون نمیکنه ؟ اگه مشکلی داره لطفا اطلاع بدین تا عوضش کنم . 

* یـ عنی اگر من بابت هر کدوم از این ثبت نام های سوبسید سابق ( بهش چی میگن ؟ رایانه ؟؟؟ :دی بذار من بنویسم رایانه ، ولی شما چیز دیگه بخونین ) مبلغ 3500 تومان دریافت میکردم درست در همین لحظه می تونستم به نام خودم یک دستگاه ویلا در سواحل عاج خریداری کنم :))))))))))))))) تا بحال انقدر گوشیم زنگ خور نداشت که این دو سه روزی داره( البته دقیقتر بگم نصفه شبها . اینش جالبه که مامان خانم دم به دقیقه میگه چرا انقدر سریع تلفنتُ اشغال میکنی . حالا اینارُ که میگه یه نفر دیگه هم پشت خطه هاااا ) :))))) ولی خب این ثبت نام کردنا لذتی داره در نوع خودش ، وصف ناشدنی . حس میکنم جمله هام کمی پس و پیش شدن :دی 


** غروب بعد از بیمارستان به اتفاق محمد رفتیم مزار همکارم . اقوامش و سرپرستار بخشمون با خونواده ش حضور داشتند . همینطور همسر و دختر اون خدابیامرز ... اول که رفتم نیکو به همراه چند تایی از بچه های فامیل کمی دورتر از مزار مادرش ایستاده بود ولی برگشتنی متوجه من شد و با ذوق اومد سمتم و گفت " سلام خاله " بوسیدمش و کلی سفارشش کردم ولی دلم خون بود . مثل همیشه یه لبخند ملیح روی لبش بود و هر چی میگفتم فقط سرشُ کج میکرد و میگفت چشم . دلم براش آتیش گرفت ... در آخر سرشُ بوسیدم و محکم تو بغلم فشارش دادم .... اونم میل جدا شدن نداشت !
 



  • جمعه ۹۳/۰۱/۲۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">