MeLoDiC

در جوار حباب و اساتید محترم ! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

در جوار حباب و اساتید محترم !

جمعه, ۳۰ دی ۱۳۹۰، ۰۹:۳۷ ق.ظ


سلام ! خوبین ؟

قبل از هر چیزی براتون اینو بگم که دیروز قرار بود یه مطلبی رو به شادی جون ایمیل کنم ولی متاسفانه یاهو باز نمیشد . برای همین من متن اون مطلب رو اینجا تو وبلاگم گذاشتم که شادی جون از همینجا دریافت کنه ! حالا بماند که اونم میسر واقع نگردید :)))

بعد که تونستم ایمیل رو سند کنم اون پست حذف شد . باور کنین چیز خاصی نبوده ! یه مطلب علمی بوده در مورد آسم که قرار بود شادی جون یه بروشور برام طراحی کنه . همین و بس !

تازه حباب هم شاهده بر ماجراست ! حباب بیا شهادت بده که جز اینی که میگم نبوده :)))

و اما این روزها !

+ سه شنبه ۲۷ دی ماه :

مادر محمد مقداری میگو برامون سوغات آورده بودکه دلتون نخواد برای شام سوخاری کردیم و خوردیم . خیلی چسبید . به قول علی دایجون کلا مال مفت می چسبه ! حالا هر چی که باشه :))) 

بعد از شام یهویی تصمیم گرفتیم که بریم خونه ی خاله جونم ! رفتیم و برای شب همونجا خوابیدیم و صبح پدر و دختر رفتن مدرسه و برای ناهار برگشتن همونجا ! بعد از ظهر هم به اتفاق باباجون ( مامانی به اتفاق دوستاش رفته بودن ساری دیدن یکی از دوستان قدیمی تر دیگه ! باباجون هم ناهار اومده بود خونه ی باجناق جونش ) دختر خاله بزرگه رفتیم خونه ی عموجونمو دیدیم ! قشنگ شده . بعد هم رفتیم خونه ی پسر عمه ی گرام رو دیدیم که دیوارچینی خونه رو کلا بابام انجام داده و کلی ذوق داشت که بریم ببینیم و ازش تعریف کنیم ! این بابای ما کلا کافیه یه بار یه چیزی رو ببینه ! سریع یاد میگیره ...

غروب هم من رفتم بیمارستان ( شب کار بودم ) و محمد و یاس برگشتن خونه ! ولی از شانس خوب بنده تعداد بیمارها نهایتا به ۱۸ تا رسید و ساعت دوازده و نیم شب برگشتم خونه :) همکارام کلی حرص خوردن از اینکه انقدر شانس دارم من :)))

+ چهارشنبه ۲۸ دی ماه :

صبح زود رفتم بیمارستان کلاس کامپیوتر ! تا ظهر اونجا معطل بودم ! بعد از کلاس خلاصه تونستم مدارک نظام پرستاری رو به شخص مسئول تحویل بدم و بعدش یه راست رفتم خونه ی مامانی !

بین راه با حباب تماس گرفتم و اطلاع دادم که از همین لحظه وقتم آزاد هست تاااااااا جمعه ساعت ۵ غروب ! و بدین ترتیب قرار شد خبرم کنه کی میاد خونه مون .

بعد از ناهار اسمس داد که بعده ۵ میاد . ما هم بعد از ظهر برگشتم خونه . دیگه اطراف ۶ بود که حباب هم اومد !

آخره شبی شیر کاکائو درست کردم ولی انقدر غلیظ بود که حسابی منو بیهوش کرد و سریع خوابیدم ولی حباب تا حدودای ۳ بیدار بود و کلی آهنگ دانلود کرد :)

+ پنجشنبه  ۲۹ دی ماه :

دمه ظهر به اتفاق محمد رفتیم بازار تا کمی خرد و ریز بخریم ! یه جاکفشی کمدی هم خریدم که به هر شکلی بود یه جا چپوندمش . این چپوندن به معنای واقعی هستش ! مسخرم نکنید .

با خواهر حباب هم تماس گرفته شد که برای ناهار بیاد خونمون . دیگه مامان خانوم شب قبلش لطف فرمودن برامون آش داده بودن که برای ناهار خوردیم ! در کل خودکشی کردیم با آش :)

محمد هم از ظهر رفته بود دنبال پسر خاله م و برای شام هم قرار بود بره پیش همکاراش !

بعد از ناهار خواهر حباب رفت سر کار و ما هم کمی استراحت کردیم و من مطالب آسم رو تهیه کردم و برای شادی جون ارسال کردم ( ماجرای همون پستی که حذف شد و رمزش ارور میداد :) ) حدودای ۶ بود که آماده شدیم و به اتفاق حباب و یاس رفتیم سمت مرکز شهر ! اول کاری برای عروسک یاس یه دست سرتا پایی  و کلاه و جوراب خریدم که شد ۱۱۳۰۰ تومن ! نوه هست من دارم ؟! بعد هم رفتیم کمی ظرف و تزئینات دیدیم و منم طبق معمول کمی کیف دیدم ولی خب باز هیچکدومش نظرمو جلب نکرد !

همین بین استاد جهان... رو دیدیم و باهاش احولپرسی کردم . هم اون ذوق کرده بود و هم من . کمی از کارم پرسید و بهم تبریک گفت ! ازش جدا شدیم و رفتیم ایندو !

برای شام پیتزا قارچ و گوشت گرفتیم و برای یاسی هم هات داگ ویژه با قارچ و پنیر ! خداییش خوشمزه بود . برای دسر هم حباب مارو دعوت کرد به بستنی مخصوص ! دیگه ترکیدیم اساسی :))))

فاصله ی بین شام و دسر دیدم وای یکی دیگه از اساتید محترم با اهل عیال وارد سالن شد . حالا بدبختی اینه همون لحظه یهویی به کل اسم استاد یادم رفت :)

به کیمیا اسمس میدم میگم " اسم استاد cancer مون چی بود ؟ " هر چی می مونم اسمس تائید ارسال نمیشه . همینو همزمان به روشنک و پارسا هم میدم . از شانسم انگاری همه دوستام شیفت بودن که جواب نمیدادن . منم تموم وقت ذهنم در گیره این بود که فامیلی استادمون چی بوده . کلا نفهمیدم بستنیش چی بود از بس ذهنم مشغول شد .

حباب هم هی میگه بذار من روانشناسی کنم ببینم اسمش چی می تونه باشه . و پشت سر هم فامیلی های مختلف رو میگفت ! دیگه حسابی مغزم پوکید از بس فکر کردم .

میگفتم صبر کن ! دکترررر .... علی پور! نه علیزاده ! نه ... یهویی یادم اومد دکتر شمس... ! وای انقدر ذوق کردم که خدا میدونه . تازه تصمیم گرفتم برم جلو باهاش احوالپرسی کنم که دیدم گوشیش زنگ خورد و از سالن خارج شد .

همون وقت دیدم پارسا و کیمیا همزمان جوابمو دادن ! واقعا خسته نباشن ! :)

انگاری فقط من بودم که آلزایمر گرفته بودم :*

+ جمعه ۳۰ دی ماه :

امروز مراسم سوم یکی از آشناهاست ! احتمالا عصری بریم محل ! امشب شبکارم و دیگه شیفت نصفه و نیمه هم ندارم :(

مانی لوسم یاد گرفته اسم عمه ش رو صدا میزنه ! میگه " آزاده " ! به رها میگم من مانی رو میکشم اگه یه روزی بخواد منو به اسم صدا بزنه هاااااااااااااا ! باید بگه خاله ! نه ! بگه آله ! :)))))

جیگرشو بخورم من ! تا زنگ میزنم خونشون سریع گوشی رو برمیداره میگه یاس ! آله ! عمو ... باید خورد این بچه ی لوس رو .


  • جمعه ۹۰/۱۰/۳۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">