MeLoDiC

ام پی فور این ایام ! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

ام پی فور این ایام !

دوشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۰، ۱۲:۳۷ ق.ظ


+ جمعه ۱۶ دی ماه :

صبح خیلی خیلی زود یاسی به اتفاق بابا و مادرجون و پدرجونش رفتن گیلان ! من هم اون شب ( اِن ۱۲) بودم و وقتی ساعت ۰۰:۳۰ بامداد برگشتم خونه دیدم پدر و مادر محمد خونه مون هستن ! 

+ یکشنبه ۱۸ دی ماه :

امروز آف هستم و از روز قبل با یسنا تماس گرفتم که من خونه هستم و در صورت تمایل بیاد خونمون که موکول کرد به روز یکشنبه ! اون روز به اتفاق عسل (دختر داییم ! البته اسمش یه چیزه دیگه هست ولی من اغلب عسل صدا میزنمش ) راهیه خونمون شد . قبل از اینکه یسنا و عسل بیان پدر و مادر محمد اومدن و وسایل داخل فریزرُ جمع و جور کردن و خداحافظی کردیم و رفتن کرج !

بماند که اون شب سه نفری چه آتیشی سوزوندیم :) 

جریان خپلُ اون حرفها ! رمزی نوشتم بعدها که خوندم خودم یادم بیاد ماجرا از چه قرار بوده .

دوشنبه ۱۹ دی ماه :

بنده صبح کار بودم و ظهر اطراف ۲:۳۰ اومدم خونه که دیدم دخترا ساز رفتن رو کوک کردن . خلاصه از اونجایی که تصمیم داشتم شلوار جین بگیرم و تنهایی هیچ وقت نمیتونم خرید کنم وسوسه شون کردم با هم بریم بازار و برگردیم شام بخوریم بعد خودمون برسونیمشون . اونا هم از خداشون بود . یاس موند خونه ما هم رفتیم و به کارهامون رسیدم . بعد یهویی عقل از سرم پرید گفتم بچه ها بریم بهتون یه شیرینی بدم نگین آوا خسیسه :) این چنین شد که سر از " کافه ایندو "در آوردیم . اولین بار بود که می رفتم و میشه گفتن خوشم اومد . دیگه جای همتون سبز بستنی مخصوص ایندو خوردیم . بماند که قندیل هم بستیم ! :)

برای شام هم سالاد الویه داشتیم ! بعد از شام رفتیم محل و بچه هارو رسونیدم خونه شون و سر راه رفتیم خونه ی خاله خانوم شب نشینی !

فال ایندو هم گرفتیم و کلی خوش بحالمون شد . خداییش جالب بود . حالا اگه حسش بود تایپش میکنم .

دیگه یاد نمیاد چه اتفاقهایی افتاد :(

+ آهان ! چهارشنبه ۲۱ دی ماه :

ساعت سه بعد از ظهر محمد به اتفاق یاسی راهیه کرج شدن . منم آف شب کاریم بودم . شب که تنها بودم و بعد هم که برنامه ی ==>  زلزله و این چیزا ... :)

اون شب تنها چیزی که خوردم یه مقدار خیلی کم چیپس و ماست بود . و یه دونه هویح !

سر شب از ترس زلزله سریع خوابیدم . برای فرداش عصر کار بودم .

+ پنجشنبه ۲۲ دی ماه :

عصر کار بودم و آخر شیفت خیلی بد تموم شد . در عرض ۴۵ دقیقه ۸ تا ادمیت داشتیم که در نهایت دو تاشون نصفه نیمه رها شد و تحویل شب کار دادیم . و تا از بخش بیام بیرون شد ۸:۴۵ شب ! از سرویس جا موندم و آژانس گرفتم به سمت خونه . بین راه دیدم ای وای تموم بدنم می لرزه ! گفتم امشب هم بخوام هویج بخورم دیگه می میرم . با همون آژانس رفتم خونه ی خودمون وسایلمو برداشتم و رفتم خونه مامان که پسرخاله علی و دخترش خونوادگی به همراه خاله خانوم من بدون حضور پسرخاله هم اونجا بودن .

یه شام حسابی خوردم ولی مامان همش میگفت " قرار نیست چون دو روز غذا نخوردی جبران اون وعده هایی که نخوردیُ کنی " . البته اینو به شوخی میگفتم چون به اندازه ی خیلی کمی برنج و کباب خوردم .

بعد از شام همه رفتن ولی دختر خاله و خواهر حباب موندن و تا ساعت نزدیک چهار صبح بیدار بودیم و فیلم تولد یاس خوشگلمو نگاه میکردیم . اون زمان ۲ ساله بود .

جمعه ۲۳ دی ماه :

عصر کار بودم و این دو تا دختر خانوم شیطون اومدن بیمارستان ( ای وااااای ) !

شب رفتم خونه !

شام یه دونه هویج خوردم ! تا دیر وقت بیدار موندم و اطراف چهار صبح بود که خوابیدم .

+ شنبه ۲۴ دی ماه :

صبح حدود ۱۰:۳۰ محمد و یاس برگشتن ! منم شب کار بودم . بعد از ظهر رفتیم سمت خونه ی خاله جون و یه روز نشینی سه ساعته داشتیم و برگشتنی من رفتم بیمارستان و یاس و محمد هم اومدن خونه !

یکشنبه ۲۵ دی ماه :

امروز دادگاه داداشم بود .

یه امیدی بهمون داده شده . دعا کنین که مشکل حل شه !

بعد از شام رفتیم خونه ی آبجی بزرگه شب نشینی ! بعد هم من و خواهر زاده ی گرام در یک گروه و یاسی و باباش هم در گروه دیگه با هم اسم و فامیل بازی کردیم !

از حرف (غ) !

اسم شهرُ نوشتم " غلام آباد "

اعتراض میکنن که غلام آباد نداریم !

میگم ع ! چطور کریم آباد ُ ، ولی آبادُ ، علی آبادُ ، حسن آبادُ ، سلیمان آباد ... و هزار تا آبادی دیگه که همشون نهایتا به اسم یه بنده خدایی که بانی آبادانی اونجا شده برمیگرده داریم . از کجا معلوم یه جایی تو ایران زمین یه غلام نامی جایی رو آباد نکرده باشه ؟؟؟ :)))

یاس و باباش هی میگفتن قبول نیست و این بین خواهرزاده ی شر و شور من غش غش می خندید که دمت گرم خاله آوا ! چپ و راست ماچ مالیم میکرد :))))

و این چنین شد که اسم غلام آباد هم ثبت گردید :))))))


  • دوشنبه ۹۰/۱۰/۲۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">