MeLoDiC

از این مجلس به اون مجلس ... خدایا بس نیست ؟ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

از این مجلس به اون مجلس ... خدایا بس نیست ؟

پنجشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۰، ۰۹:۰۷ ب.ظ


چند سالی میشه که شادی ندیدیم ! عزا پشت عزا !

امیدوارم بعد از این شادی نصیبمون بشه . دیروز مراسم سالگرد پسردایی محمد بود . خیلی زود یه سال تموم شد . یه سالی که بر ما به ظاهر آسون ولی به پدر و مادرش ... ! خدا به دلشون صبر بده خیلی سخته !

از طرفی دیروز صبح خیلی زود ، مامانی و باباجون به اتفاق عموجون محمدم رفتن به سمت الموت ! حالا چرا ؟ چون عموی بابام فوت شده و امروز مراسم سومش بوده . میگم عزا پشت عزا باورتون نمیشه .

از طرف دیگه فردا قراره محمد به اتفاق یاسی به همراه مادرجون و پدرجونش و دایی احمد و خانومش  برن سمت گیلان ! چرا ؟ چون حدودا بیست روز قبل دخترعمه ی مادر محمد فوت شده و دارن میرن تا یه سری بزنن !

الان من بخوام سرمو بکوبونم به دیوار حق دارم یا نه ؟!

صحبت از عموجونم شد یاده یه چیزی افتادم ! چند وقت قبل از داییام نوشته بودم یکی از دوستان که الان تو ذهنم نیست کدومشون بود گفته بود شما با اقوام پدری رفت و آمد ندارین !

عرضم به حضور شما ! من سه تا عمو دارم که عاشقشونم .

دو تاشون تهران زندگی میکنن و برای مسافرت به اینجا میان ! یکیشون که همین عموجونم باشه (عمو بزرگم) چند سالی هست که اومده تو زمین برنج کاریشون نهال کیوی زده و یه مدتی تنها زندگی میکرد و خانومش تهران بود . خودش هم تهران و شمال رفت و آمد میکرد . چون اغلب تنها بود اکثر اوقات فقط بهش سر میزدیم و در حد احوالپرسی میرفتیم پیشش . هنوزم تنهاست ! خانومش با اینکه شمالیه و موطنش همونجایی هست که خونشون هست ولی شمال رو دوست نداره ! مخصوصا از وقتی سکته کرد کمتر اینورا میاد و بیشتر تهران می مونه ! بگذریم !

اینارو گفتم که بگم سه تا عموجون و یه عمه دارم که محشرن خیلی دوسشون دارم !  یه عمه ی دیگه هم داشتم که وقتی ۸ ساله بودم در سن ۴۲ سالگی فوت شد ! روحش شاد .

چند روز قبل رفتم دو جلد کتاب برای استخدامی خریدم ! تصمیم بر این است که بخوانیم بلکه رستگار شویم !

 

  • پنجشنبه ۹۰/۱۰/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">