MeLoDiC

به اندازه خوردن یه فنجان شیر نسکافه :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

به اندازه خوردن یه فنجان شیر نسکافه

شنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ


رفتم لباس کارمو پهن کنم بالای بخاری تا برای فردا خشک بشه ! زدم دستمو جیلیزو ویلیز کردم :(

به شدت می سوزه ولی اثری از سوختگی نیست !

بعد خیلی ریلکس رفتم تو آشپزخونه و به اندازه ی یه لیوان شیر ریختم تو شیر جوش و کمی هم نسکافه بستم تنگش و گذاشتم رو اجاق و همینجوری نگاش کردم تا خوشگل به جوش بیاد !

جای همتون خالی الان کنار دستمه و ازش بخار ماهی بلند شده و الساعه قصد نوشیدن دارم .

حباب کجایی ؟! نمیخوری !!

نه اینکه این مدت روزمرگی نداشته باشماااااااااا ! داشتم ولی نیست همش رو هم تلنبار شد دیگه مغزم نمیکشه چی شد و چی نشد :)

خب بذارین کمی بنوشم بلکه چیزی به مغزم خطور کنه !

+ جمعه ۲۵ آذر ماه :  

روزی که گذشت عصرکار بودم ! یاسی از روز قبل (پنجشنبه ) با مامانی رفته بود زادگاه مادرجونش و از همونجا هم برای شب رفت خونه ی مادرجون ! منم امروز صبح تا چشم باز کردم دلم هوای مامانمو کرد و گفتم بریم اونجا و این چنین شد که از اونجا سر در آوردیم . البته من ناهار نخورده رفتم بیمارستان و وقتی مامان فهمید باید برم و اونا هنوز غذاشون آماده نیست دقیقا اینو گفت " خاک می سر می کیجا ناهار نخارده ) " اینو باید به زبان شمالی بخونین " ( خاک به سرم دخترم غذا نخورده ) میگم آخه مادر من چیزی نشده که ! انقدر انقدر ذخیره دارم که تا صد سال هم چیزی نخورم هیچیم نمیشه :))))))))))

خلاصه میگه تو برو سر کار من ساعت ۲:۳۰ میام ملاقات و غذاتو میارم ! میشه بیارم که . آره ؟ میگم اوهوم میشه !

و این چنین میشه که ساعت ۲:۳۰ یاسی به اتفاق محمد و مامانی میان بیمارستان هم برای عیادت دوستان و هم رسوندن غذا به منه گشنه :)

برای اولین بار بود که منو تو لباس کارم و تو بخشم دیدن و کلی ذوق کردن . مخصوصا یاس که دقیقا این شکلی شده بود  ! من هم خیلی ریلکس دست دخملی نازمو گرفتم رفتیم تو اتاق رست و حسابی بخودمون رسیدیم ! به به ... غذای مامان ها عجیب خوشمزه هست ! مخصوصا که سبزی تره ( نرگسی ) هم کنارش باشه ! اونم چی ؟ به همراه ماست ... یاده یه چیزی افتادم . به قول یکی از اقوام من کباااااااااااااااااااااااااااااااااب میخوام ! :))))) حالا جریانش سکرته !

 + شوهر خیاط خونوادگیمون بستری بود . به همراهه مادربزرگ دوماد بزرگمون ! هیمممممم ! گاهی میگم ایکاش تو این بیمارستان مشغول نمیشدم . گاهی توقعات بی موردی از آدم دارن که عجیب دست آدم برای انجامش بسته هست و اگر هم بخوای انجام ندی به حساب قیافه گرفتن میذارن !

+ به لطف حضور همین آشناها تموم بیمارستان فهمیدن که اسم کوچیک من چیه ! :( طوری که یه بیمار دیگه هم امروز منو به اسم کوچیکم صدا زد که بهش گفتم لطف کنین فامیلیمو بگین ! آخه کی تو محیط کاری طرفشو به اسم کوچیک صدا میزنه ؟! زن و شوهر هم که با هم تو یه شرکت خصوصی کار میکنن فامیل همو صدا میزنن . حالا همچین جایی که دیگه ... :( امان از دست بعضیا !

+ امروز عمه ی دومادمون که بچگی های من خوب یادشه وقتی رفتم بالا سر مامانش تا سرمش رو وصل کنم دست انداخته رو دوشم و دقیقا مثل همون بچگیام شروع کرده به قربون صدقه رفتنم و ناز کردنم . تازه رو به داداشش ( همسن بابامه البته ) میگه داداش بچگیش اگه بدونی چقدر بامزه بود . هنوزم ماهه ! هــــــــــــی ! ( این هی هم ایشون مرحمت فرمودن ! یه جور آه بود ) منم از خجالت داشتم تو کف اتاق فرو میرفتم !

شیر نسکافه م تموم شد ! عجیب چسبید بهم !

+ دقیقا به همین شکل  منتظر یه اتفاقم !


  • شنبه ۹۰/۰۹/۲۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">