MeLoDiC

اولین روز ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

اولین روز ...

سه شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ

* اولین روز کاری در این شهر ، اگه بگم راحت بود دروغ گفتم . اتفاقا خیلی هم سخت بود :( ولی خب به قول عموجون کامرانم " تو می تونی و عادت میکنی " ! چقدرم که من از عادت کردن به چیزی بدم میاد . بیشتر دوست دارم با عشق کار کنم تا از سر عادت . 

+ اندر احوالات اولین روز کاری : خواستم درن بیماریُ از داخل شکمش خارج کنم . بهم میگه " ممکنه بری ده دقیقه دیگه بیای این کارُ انجام بدی ؟ من ترسیدم " گفتم ده دقیقه دیگه هم بیام دردش همینی هست که الان ممکنه بیاد سراغت . ولی خب قانع نشد . ده دقیقه بعد دوباره رفتم بالا سرش . میگم خانم هوشیار ممکنه دراز بکشی تا کارتُ انجام بدم . می خنده و با چهره ای که کاملا مچاله شده ست میگه " تو مثل فرشته ها می مونی . مهربونی از چهره ت می باره ولی نمیدونم چرا این ده دقیقه هر بار که می بینمت چهار ستون بدنم می لرزه !!! " کلی دو نفری خندیدیم . احساس هیولا بودن بهم دست داده بود . پروسیجر دردناکی بود ولی خب بعد از اینکه دردش رفع شد گفت " دیگه می بینمت نمی لرزم " :)))))))) 

++ بخشی که شروع بکار کردم پرسنل خوبی دارن ولی روتین هایی که دارن برام کمی گیج کننده ست . مثلا بُرد نام و تخت بیماران و آنکالها رو ندارن . ازشون علتُ جویا شدم که گفتن " روتین نیست " و به نظرم این مسخره ترین روتین یه بیمارستان ِ . وقتی نمی بینی کدوم بیمار تو کدوم اتاق و کدوم تخت خوابیده ! وقتی نمی بینی پزشکش کیه ! وقتی نمی بینی کارهای پاراکلینیکیش چیه ! و ..... خب روتین ِ و کاریش نمی شه کرد . 

+++ استف بخش همشهری من از آب در اومد . کلی بهم خوشامد گفت و ذوق کرد برای منم دلچسب بود که تو شهر غریب یه همشهری ببینم . 

** و اما بخش زجر آور و در عین حال خنده آور ماجرا ! مترو ... 

با وجود تمامی خستگی و سردرد ناشی از ازدحام درون مترو ، کلی خندیدیم . هنوزم نمی دونم علت خنده های من و جمیع مسافران هم واگن چی بود ولی هر چی بود حسابی خندیدیم :)))) و لذت خنده هامون زمانی دلنشین تر شد که اعلام کردن از فلان ایستگاه تا فلان ایستگاه توقف نداریم ! با شنیدن این خبر خیل عظیمی از مسافرین غافلگیر شده پیاده شدن و خلاااااصه دستم برای جواب دادن گوشیم به گوشم رسید :دی و تا آخرین ایستگاه تونستم راااحت نفس بکشم . 

رفت و آمد بیشترین زمانُ ازم میگیره . پام که به خونه رسید بعد از اینکه یه ساعتی آمار کاری دادم عملا" بیهوش شدم . ساعت ده شب از خواب بیدار شدم و حالا مجدد آماده م برای خوابیدن :دی ! به محض اینکه چشم باز کردم  پدر محمد به شوخی بهم میگه " آماده شو ببرمت ایستگاه :دی "

شرمنده ی گل روی تک تک دوستان هستم ولی واقعا فرصت ندارم براتون نظر بذارم :(  واقعا کمبود وقت دارم . بخصوص که سرعت نت مخابرات هم خیلی ضعیفه و اکثر اوقات با مشکل سرعت پایین رو به رو هستم . بالطبع این کم رنگ شدنم عواقب خاص ِ خودشُ داره . فقط خواهشا اینارو به پای بی معرفتیم نذارین .

  • سه شنبه ۹۴/۰۲/۰۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">