MeLoDiC

باور کنید لحظه ای بیکار نیستم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

باور کنید لحظه ای بیکار نیستم ...

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۲۰ ق.ظ


 

* نــسبت به شروع سال جدید هیچ حسی ندارم . کلا چندین و چند ساله با عید مشکل دارم . هیچ حس و حالی نسبت بهش ندارم . گاها که می بینم یه سری انقدر شور و نشاط برای رسیدن سال جدید دارن عمیقا به فکر فرو میرم " پس چرا من انقدر نسبت به فرارسیدن عید خنثی و سردم ؟ " امروز [شنبه] وقتی کامنت دزیره رو تائید می کردم دیدم ای داد به همین راحتی رسیدیم به تاریخ 16 اسفند و دو روزه که به نیمه ی دوم آخرین ماه سال رسیدیم . شاید باورتون نشه ولی من هنوز نه به تقویم نگاه انداختم و نه یه حساب سرانگشتی کردم که ببینم سال تحویل چه روزی از هفته ست :(

امروز به دوستان پیام دادم که تو رو خدا بیاین غیرتیم کنین برم پی خونه تکونیم ... بعد اصلا منتظر نموندم که حالا کسی پیدا میشه رگ غیرتمُ به جوش بیاره یا نه . خودم رفتم و دست بکار شدم و از اتاق یاس شروع کردم . پرکارترین بخش خونه مون اتاق ِ یاس ِ . جای کتایون خالی تا ببینه امروز چه خونی به دلم شد ... :(

تغییر خاصی نتونستم به چیدمان وسایل بدم . تنها کار مفیدی که کردم این بود که میز کامپیوترُ جابه جا کردم و به این ترتیب جلوی پنجره ی اتاق یاس به کل باز شد .( میز کامپیوتر قبلا دقیقا زیر پنجره بود ) 

پنجره ای که چشم اندازش بی نظیره . وقتی محمد و یاس برگشتن از این چیدمان جدید کلی ذوق کردن . حالا وقتایی که تنها شدم میتونم برم تو اتاق یاس روی صندلی راک بشینم و در حالیکه کتابی مطالعه میکنم از اون منظره ی زیبا هم لذت ببرم :)

 

وسطای کار از بس آفتاب به اتاق و ایضا" سرم تابید شدیدا سر درد شدم . محمد رفت و برام قرص آورد . لیوان آبُ به دستم داد و منم تا تهشُ سر کشیدم :دی بعد به دست محمد که به سمتم درازشده بود نگاه کردم که دیدم ای داد قرص آکسار تو دستش مونده و همینطور منُ نگاه میکنه و میخنده . بنده ی خدا دوباره لیوان خالیُ برد از آب پر کرد و برگشت . اینبار اول قرصُ گذاشت تو دهنم و بعد لیوانُ داد به دستم :دی ! خب تشنه م بود . ضمنا دستکش به دستم  بود . این توضیح کوتاه واسه اینکه یه وقتی نگین چرا خودت قرصُ نذاشتی توی دهنت :دی

** پـنجشنبه 14 اسفند ماه : بعد از ظهر بلافاصله بعد از خرید مغز گردو راهی خونه ی مامان شدم و تا ساعت هشت شب دو نفری ( من و مامان) در حال آماده کردن مغزگردو و سبزی برای مرغ ترش و این چیزا بودیم . بعد از شام وقتی برگشتم خونه انقدری کار کردم که بسته های آماده رو داخل فریزر بچینم و بعد بیهوش شدم . یاس برای خواب خونه ی مامان اینا موند. 

*** جـمعه 15 اسفندماه : نزدیکای ظهر رفتم دنبال یاس . برای درس مطالعات اجتماعی باید پاورپوینت درست میکرد که کار تایپ بخشی از مطالبُ من به عهده گرفتم ولی الباقی کاراشُ خودش کرد . بین کار وقتی میدیدم چطور روی افکت ها فوکوس کرده تا افکت مناسبی رو انتخاب کنه خنده م گرفت . از اینکه دوران ما چطور بوده و حالا چطور ... من خودم به شخصه پاورپوینتُ توی دانشگاه (واحد آی تی ) یاد گرفتم . بعد این بچه ها الان افکت پاورپوینتُ با وسواس انتخاب میکنن . خدایا شکرت !!! انشالله که روز به روز پیشرفت عزیزانمونُ شاهد باشیم . 

بعد از ناهار به اتفاق یاس رفتیم دنبال مامان تا بریم خونه ی پریسا اینا . تا ساعت هفت و نیم اونجا بودیم و دست جمعی خیلی از کارها رو پیش بردیم . باباجون که اومد ، دیگه خداحافظی کردم و به اتفاق یاس برگشتیم خونه .

 + پریسا اینا سه تا بچه ن . یه خواهر و دو تا برادر . برادر بزرگتر [البته از پریسا کوچیکتره] چند سالی هست که رفته فرانسه . موندن یه خواهر و برادر . این مدت که میرفتم خونه شون تا کمی برای انجام کارهای اسباب کشی به پریسا کمک کنم ، یهویی وسط کار بهش میگم " پریسا فکر کن تو هم پسر میشدی ؟" میخنده و میگه " بیچاره مامانم . خیلی تنها میشد ( آخه مامانشم تک دختره ) "  ! گفتم " اونوقت کی الان میخواست این همه بشور و بساب کنه و وسیله ببنده ! تازه اونوقت منم نمیومدم کمک " بعد دو نفری میخندیم و  حرفامون مسخره وار ادامه پیدا میکنه ... 

همینطور که در حال شستن کشوهای فریزر هستم پریسا دونه دونه پسته پوست میگیره ومیذاره توی دهنم . یکی من ، یکی تو ...

آدم باید یه دوست به خوبی ِ پریسا داشته باشه ، تا همیشه ، دلش گرم باشه ... ! مثل من ...


  • يكشنبه ۹۳/۱۲/۱۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">