MeLoDiC

یه شب خوب در کنار عزیزانم :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یه شب خوب در کنار عزیزانم :)

شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۳۶ ق.ظ

** پـریسا یکی از بهترین دوستان من ِ . دوست دوران کودکی ، نوجوانی و جوانی تا بحـــــال و سابق بر این ، اینجا بهش " هیچکس " میگفتم . اسم مستعار مجازیش بود . در واقع پریسا همون هیچکس ِ ! :***** 

چهار شب قبل باهام تماس گرفته بود تا برای سه شنبه شام بیان منزلمون ولی از اونجا که حالم خیلی بد بود و در واقع در حال سکرات بودم و رو به موت (!) ازش پوزش خواستم و گفتم به محض رو به راه شدنم خبرشون میکنم . برای دیشب دعوتشون کردم ولی برنامه شون جور نبود و در نهایت امشب به اتفاق پدر و مادرش و حمید -برادرش- مهمون منزل ما بودن . از صبح با کلی ذوق دست به کار شدم . دلم میخواست دنیا دنیا عشقی که درونم ورجه وُورجه میکرد به همه ی کارام انتقال بدم .

هر چه که لازم بود محمد صبح تازه تازه برام خرید و بعد برای شرکت در جلسه ای خودش رفت و من موندم و کلی کار ... آشپزی با مواد غذایی تازه بهم شور و شوقی میده که عجیب دلچسب ِ . کلا عشق میکنم وقتی همه چیز بوی تازگی میده . مخصوصا سبزی :)

مامانی و باباجون به اتفاق داداشم صبح زود راهی نوشهر شدن تا به رهاجون سر بزنن . از طرفی آبجی بزرگه توی واتس آپ بهم پیام میداد حالا چیکار میکنی ؟ شام چی درست میکنی ؟ کارتُ کردی ؟ خبری ازت نیست ... در همین راستا پشت هم پیام میومد و من پیامهارو چندتا چندتا می خوندم و از اونجا که وقت تایپ نداشتم از پیامهای تصویری استفاده میکردم . مثلا اینکه مشغول شستن سبزیجات و مواد سالاد هستم ...

بقول سر آشپز آشپزخانه ی شماره ی 3 ( آقای رنجبر) تابلوی نقاشی خوش آب و رنگ من . البته اینجا هنوز تابلو نشده بلکه در حال طی مراحل ضد عفونی ِ :)))) خواستم از خود تابلو هم عکس بگیرم ولی گوشیم بازی در آورد و وقت دلیت فایلهای اضافه رو نداشتم . بعد هم تابلوی نقاشی به غارت رفت :دی و همینطور الباقی غذاها ...

مرغ دم کبابی که هنوز در حالِ چیدن ِ متعلقاتش بودم . و صد البته قبل از جلوس در فر ! :))) این دو تا عکس جهت روشن سازی شرایط موجود برای خواهر گرامم بود :دی . 

این خواهر من یه عادتی که داره این ِ که تا می بینه غذایی خوشمزه شده میگه وای رستورانی شده ! منم همیشه خودخوری میکنم . چون معتقدم که هیچ غذای رستورانی نمیتونه به خوشمزگی ساده ترین غذایی باشه که همسر و یا مادری با کلی عشق تهیه میکنه و خونواده رو دور سفره می نشونه تا با هم از اون غذای خوشمزه تناول کنن . اصلا هیچ جوره کیفیتشون قابل قیاس نیست . فقط شکم پر کنن . همین .

مثلا : برای شام شب ِعقد خصوصی دختر داییم (عسل) ، خاله جونم با کمک مادرم تهیه ی غذای شامُ به عهده گرفتن . دو تا  عمه ها از روز قبل از عقد شروع به کار کردن و تا روز عقد کارشون تموم شد . برای شام قیمه و زرشک پلو با مرغ بهمراه کوکوی بادکوبه آماده کردن . باید شمالی باشی تا بتونی درک کنی همین کوکو بادکوبه چقدر زحمت داره . البته زحمتش وقتی زیاده که برای مجالسی به شلوغی عقد و عروسی در حجم و مقدار بالا تهیه میشه . خواهرم بعد از خوردن شام اومده کنارم میگه " وای آوا ، مامانی و خاله جون عجـــــب غذایی درست کردن . محشر بود . رستورانی ِ رستورانی " همچین چپکی نگاش کردم گفتم خجالت بکش . رستوران غلط کنه همچین غذای خوشمزه ای درست کنه . دو تا عمه با دنیایی از عشق و شادی دو روزه دو نفره در تلاشن تا شام عقد برادزاده شون به خوشمزه ترین شکل ممکن درست شه بعد تو میگی رستورانی شده ؟؟؟ اونوقت سرآشپز و آشپز رستوران کجا این همه از خودشون مایه میذارن ؟؟؟ خواهرم غش غش می خندید . حالا امروز هم دم به دقیقه میگفت غذای تو هم رستورانی رستورانی :)))))) 

هنر این نیست که برای مهمونت از رستوران غذا بیاری یا اینکه دعوتش کنی به رستورانُ بگی من فلانیُ دعوتش کردم رستوران . مهم این ِ برای مهمونت انقدر ارزش قائل شی که وقت بذاری و عشقُ چاشنی غذات کنی تا بایه لبخند زیبا همه بخورن و لذت ببرن . والله بخدا . خداییش دروغ میگم ؟؟؟

این عکس آخری همین کوکو بادکوبه ست که برای شام امشب تهیه کردم . به همراه سوپ جو که عطر تازگی جعفری و گشنیزش دیوونه کننده بود .  مرغ دم کباب و  میرزا قاسمی :) 

همینجا یه توضیح بدم که کوکو بادکوبه جز کوکهای خاص ِ شمال ِ (مازندران و گیلان) و در مجالس ازدواج و مهمونیهای بزرگ تهیه ش میکنن . عجیب خوشمزه ست . من خودم همیشه بدون رُب گوجه درست میکردم ولی اینبار با مشورت یسنا مقدار کمی رُب هم داخلش اضافه کردم که خیلی خوش طعم و رنگش کرده بود . حسابی هم خورده شد . 

بعد از شام مامانی و باباجون باتفاق برای شب نشینی به جمع ما اضافه شدن و تا حدودای یازده و نیم بودن و بعد همگی رفتن خونه هاشون . دو شب دیگه مامان یه دعوتی داره. امشب میگفت برای اون شب برام این کوکو رو درست کن و بیار :) هیچی دیگه سفارش گرفتیم :دی

+ میگم حالا خوبه دا.غش حالمُ گرفت وگرنه چقدر می نوشتم خدا میدونه :دی

++ داریم کم کم از غارمون میایم بیرون . کلی نظرات تائید نشده دارم . دلشُ ندارم بدون جواب دادن تیک دارشون کنم و یکجا تائید کنم . اجازه بدین مثل همیشه با حوصله جواب بدم . یه شانسی که آوردم خیلی از دوستان با اسمس جویای احوالم بودن وگرنه کی میخواست حالا اون همه پیام از سر لطف عزیزانُ تائید کنه ؟؟؟ منم که تنبل !!! :دی

  • شنبه ۹۳/۱۲/۰۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">