MeLoDiC

ما سه دونه خواهر همراهه برادر ... :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

ما سه دونه خواهر همراهه برادر ... :)

پنجشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۰، ۱۲:۴۷ ق.ظ


سه شنبه اول آذرماه :

غروب فهمیدیم که رهاجون اینا اومدن خونه ی مامان ! تماس گرفتیم و برای شام خودمون رو دعوت کردیم . بدو ورود اون مانی نازمو کلی بوس بوسش کردم و خوردمش ...

برای فردا آف هستم . و قرار شد بعد از شام رها اینا با ما بیان خونمون ! برای فردا ناهار می مونن . باباجون اینا هم ناهار میان پیشمون .

تا پاسی از نیمه شب بیدار بودیم .

+ چهارشنیه ۲ آذرماه :

صبح نسبتا زود بیدار شدم ! البته با صدای مانی که یکسره " آله آله " صدام میزد . محمد و یاس صبح زود رفته بودن مدرسه .

بعد از صبحونه تدارک ناهارُ دیدم . مرغ دم کباب + میرزا قاسمی :)

مامان خانوم حدودای ۱۰ بود که دیگه رسید خونه مون ! برای شام قرار شده مامان سوپ بذاره و وسایل سالاد ماکارونی رو بیاره تا درست کنیم و برای شام هر سه تا خواهر با خانواده بریم خونشون .

به خواهر حباب هم اسمس میدیم که برای ناهار بیاد خونمون تا دور هم باشیم . بعد هم وقت ناهار به هر شکلی بود راضیش کردیم که برای شام بیاد خونه ی مامان . اونم با کلی کلنجار رفتن خلاصه اوکی داد .

محمد برای شام خونه ی یکی از دوستانش دعوته ! به همراه دو تا دیگه از همکاراش و پسرخاله ی لگد خوره گونه فرو رفته ی ما :)))

حدودای ۴ بود که دیگه سالاد هم آماده شد ! من و یاس به همراه مامان خانومم و رها و مانی رفتیم خونه ی مامان ! بقیه هم رفتن دنبال کارای خودشون و محمد هم بعد از اینکه ماهارو رسوند خونه ی مامانی خودش رفت تا به مهمونیش برسه .

به مانی میگم " خاله رو بکش " انگشتش رو میگیره سمتم و میگه " بنگ " ( مثلا با اسلحه شلیک کرده اونم از فاصله ی دو سه متری ) . منم مثلا میشم آدمی که مرده و سرمو خم میکنم سمت شونه م ! دوباره از همون دور که ایستاده دستشو میاره بالا و در حالیکه انگشتهاشو با مهارت خاصی تکون میده میگه " گیلی گیلی گیلی ... " ( مثلا قلقلکم میده تا من باز زنده شم ) و به این ترتیب من باز زنده میشم و دوباره حرکت انگشت مانی و شنیدن صدای "بنگ " ... و این بازی ادامه دارد .

+ امشب دور هم از بچگی های نوه های خونواده میگفتیم و حرف رسید به یه سالگی خواهرزاده بزرگم (میلاد) ! که دیدم باباش با یه ذوقی به خواهرم گفت " زیتون خوردنش یادته ؟ " و اینجا بود که خواهرم جریان زیتون رو تعریف کرد .

مثل اینکه یه روزی موقع ناهار زیتون داشتن که میبینن این بچه دونه دونه زیتونارو میبره تو دهنش و بدون اینکه ذره ای از اونُ بخوره خیلی سریع در میاره و میندازه تو پیش دستی هسته ها ! و باز همین کارو تکرار میکنه و چشم از باباش برنمیداره ...

اولش متوجه نشدن که چرا اینجوری میکنه ! ولی بعد که نگاش کردن دیدن داره ادای باباشو در میاره . طفل معصوم فکر میکرد باباش زیتون رو میبره تو دهنش و بعد میندازه تو پیش دستی و اونم داشته از باباش تقلید میکرد :)))


  • پنجشنبه ۹۰/۰۹/۰۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">