MeLoDiC

یکروز در محل مادری + دعوای همسایه مون + عکس یاس :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی


چهارشنبه ۱۸ آبان :

قرار بود شب کار باشم ولی صبح از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن برای امروز کلا آف شدم تا بشینم جزوه ی حاکمیت بالینی رو بخونم چون قراره بازرس بیاد ! و فرداشبش رو عصرکارم ...

این در شرایطی بود که من کلا جزوه ای نداشتم . با محمد تماس گرفتم تا ظهر هر چه زودتر بیاد خونه تا برم بیمارستان و جزوه رو بریزم رو فلش مموری ! ظهر وقتی رفتم دفتر حاکمیت بالینی مسئولش باورش نمیشد که فقط برای گرفتن جزوه رفته باشم بیمارستان ! میگفت اگه همه مثل شما بودن چه خوب میشد !  ولی بعدش گفت فعلا ممکن نیست و امروز قراره از استان بیان و نمیتونه فعلا برای من وقت بذاره و موکول شد به فرداش !

بعد از ظهر با حباب تماس گرفتم و برای شام خودمون رو دعوت کردیم خونشون !

غروب رفتیم سر مزار داییام و مادربزرگهام و بعد از خوندن فاتحه و کمی ابراز دلتنگی سر مزاراشون راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم .

اینو تا یادم نرفته همینجا بگم ! چون قرار بود شب کار باشم محمدخان هم دوستاشونو برای شام دعوت کرده بودن خونمون و بعد که من آف شدم کلا برنامه شون کنسل شد ! بهش گفتم امشب که من خونه ام فردا شب دعوتشون کن که من هم میرم خونه ی مامان اینا که راحت باشین ! ولی بعدش یکی از همکاراش گفت برای فرداشب نمیشه بیاد و من دیگه جدی جدی عذاب وجدان گرفتم از اینکه برنامه شون رو بهم زدم .

بعد از اینکه راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم تو راه بهش گفتم من شب خونه ی حباب می مونم تو برو به همکارات بگو بیان ! می ترسم بهم خوردن برنامه شون به اسم دیگه ای تموم شه ! بعد هم محمد باهاشون هماهنگ کرد و قرار شد وقتی رفت خونه بهشون بگه تا اونا هم بیان خونمون .

کمی خونه ی یسنا اینا روزنشینی کردیم . طوفان چند شب قبل درخت کاجشون رو شکونده بود که وقتی دیدم حالم حسابی گرفته شد . نمی دونم چرا تا اون درخت رو میدیدم یاده داییم میفتادم !

از اونجا رفتیم خونه ی حباب اینا و محمد هم برگشت خونه تا مهمون داری کنه !

به اتفاق حباب دو ساعتی رفتیم خونه ی ض...دایجون که احوالپرسی کنیم ! پسرخاله م به اتفاق ض...دایجون رفتن تهران که ببینن برای گونه ش باید چیکار کنن ! برای شنبه نوبت عمل زدن و غروب جمعه باید بستری شه تا کارهای مقدماتیش انجام شه ! دعا کنین بخیر بگذره ....

خونه ی ض...دایجون بودم که دیدم باز از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن که عصرکاری فردام افتاد شب کاری و من N12 هستم !

شب خونه ی حباب اینا خوابیدیم !

+ پنجشنبه ۱۹ آبان :

صبح محمد نون تازه خرید و اومد اونجا ! بعد از صبحونه همسر حباب هم اومد خونشون و بعد طی مذاکرات به عمل اومده قرار شد ناهار بخوریم و بعد از ناهار بریم سمت ارتفاعات تا بلکه برفی نصیبمون شه و کمی برف بازی کنیم . این شد که برای ناهار هم همونجا موندگار شدیم !

بعد از صرف صبحونه رفتم خونه ی ی...دایجون اینا و دو ساعتی هم اونجا نشستم و از هر دری حرف زدیم . کمی از م...دایجون گفتیم و اشک ریختیم ! بعد هم برای ناهار برگشتم خونه ی حباب اینا ! البته فکر نکنین که مسافت خونه هاشون خیلی زیاده ها ! نه ! چهار تا از داییام خونه هاشون تو باغیه که بعد از فوت بابابزرگم بینشون تقسیم شد ! البته دو تا دیگه از داییام هم سهم داشتن که اونا دیگه اونجا خونه سازی نکردن ! برای همین مثلا یه نصف روز که میرم محل مادری در عرض یه ساعت میتونم به همشون سر بزنم 

بعد از ناهار از اونجا که لباس یاس برای رفتن به ارتفاعات مناسب نبود ما زودی برگشتیم خونه تا یاس لباس بهتری بپوشه و بعد بریم سمت ارتفاعات دوهزار ! حباب و آقاشون به همراه زن دایی هم همراهیمون کردن . هر چند برف چشم گیری نبود ولی خب تونستیم لمسش کنیم و کمی برف بازی کردیم . البته یاسی دقیقا حس و حال برف بازی بهش دست داده بود و علیرغم اینکه کل صورتش رو با کرم چرب کرده بود ولی بازم پوستش برافروخته شده بود .

یه نیمچه آبشاری هم بین راه دیدیم که این عکسشه !  (واقع در دوهزار )

بعد هم از اونجاییکه من N12  بودم غروب زودی برگشتیم خونه و یه ساعتی خوابیدم و بعد رفتم بیمارستان !  (توضیح در ادامه ی مطلب )

+ جمعه ۲۰ آبان ماه :

امروز مراسم چهلمه مادرجونه  "هیچکس" عزیزم بود و از اونجا که من عصرکار بودم نتونستم برم و باز کلی شرمنده ش شدم !

ساعت ۸:۱۰ شب محمد اومد دنبالم تا بیام خونه که اون بین دیدم یاس زنگ زد و محمد با نگرانی گفت زودتر بریم که باز همسایه مون دعواشون شده و بچه ترسیده ! تندی برگشتیم خونه و همینکه رسیدیم پسره اومده به محمد میگه چرا باید ۵ تا قلدر بیان و کارد و چاقو بکشن و کلی حرف های حاشیه ای ! خانومه (که هر چی میکشیم از دست اونه ) یه شال نصفه و نیمه سرش بود که من یکی نفهمیدم برای چی سر کرده بود ! و هی میگفت آقای فلان تو رو خدا بیا چاقوهارو ببین . نزدیک بود اینجا خون شه ! که بعد فهمیدم دوماد خواهره خانومه با اون آقا که همسر صیغه ای خانوم هستن تلفنی بحثشون میشه و بعد هم برای هم شاخ و شونه میکشن و اون دوماده چهارتا قلدر دیگه رو میگیره و میان در خونه ی خانومه و این آقا هم از اینور ... کلی بد و بیراه بار هم میکنن و ... !

جالبش اینه که خانومه خطاب به محمد و همسایه دیگه مون که اونم اومده بود طبقه ی بالا و از سر و صدا شاکی بود میگه " شما تا حالا صدای منو شنیدید ؟" که همسایه پایینیمون برگشت بهش گفت خانوم از وقتی شما اومدید اینجا ما یه روز آروم نداریم ! یعنی من یکی موندم که این خانوم عجب رویی داره همچین چیزی رو میگه ! آسایشون رو بر باد دادن تازه میگه شما تا حالا صدای منو شنیدین ؟! دو شب قبل هم که من نبودم ظاهرا باز دعواشون میشه که پلیس ۱۱۰ میاد و آقاهه رو میبره ! جالبش اینه که خانوم و آقا با هم دعواشون میشه و موقعی که مامور میخواسته آقاهه رو ببره ، آقا برگشته به خانومه میگه " عزیزم تو برو داخل و درب رو قفل کن  " جلل الخالق بگذریم ! هر چی غیبت کردم و شما خوندین بسه !


  • جمعه ۹۰/۰۸/۲۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">