MeLoDiC

پنجره ی اتاقمون + تولد باباجونم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

پنجره ی اتاقمون + تولد باباجونم ...

سه شنبه, ۳ آبان ۱۳۹۰، ۰۸:۴۰ ب.ظ


خونه ی ( واحد آپارتمانی ) مارو اگه از چهار جهت جغرافیایی بکشی و بکشی و متراژ کنی شاید بشه ۶۸ متر  ! یه واحد نقلی یه خواب که شکره خدا ۸ سالی هست سر پناه ما شده . و اما چرا از واحدمون گفتم ....

قسمت بالای هال یه پنجره داریم که تنها پنجره ی هال هست و مشرف به کوچه ای بن بست .

این پنجره شاهد خیلی چیزها بوده . مثلا خیلی وقتها بخصوص در زمانی که برای کنکور و دانشگاه درس میخوندم سر و صدای بچه هایی که تو کوچه ی بن بست بازی میکردن طوری منو عاصی میکرد که سرمو از همین پنجره می بردم بیرون که دعواشون کنم ولی هیچ وقت نتونستم این کارو کنم و بوده وقتایی که تو گوشم پنبه گذاشتم و درس خوندم  !

یادمه یاسی که کوچیک بود و تازه راه رفتن رو یاد گرفته بود و رو پاهاش می ایستاد روزی در حین ارتکاب جرم مچش رو گرفتم . بچه داشت کنترل تلویزیون رو از همین پنجره پرت میکرد بیرون و من دقیقا کنترلو تو هوا قاپیدم و وقتی به پایین نگاه کردم دیدم ای داده بیداد . انواع اسباب بازیها و حتی یه لنگه از روفرشی هام هم اون پایین افتاده . سریع چادر سرم کردم و رفتم همه رو جمع کردم و برای مدت مدیدی دیگه پنجره رو باز نکردم . یادمه فردای اونروز "سهیل" پسر واحد بغلیمون با افتخار تمام یه تیکه از اسباب بازیهای یاسی رو براش کادو آورده بود وقتی اونو دستش دیدم چشام گرد شده بود . گفتم از کجا آوردی ؟ گفت خریدم :دی . دو روز بعد هم یه تیکه دیگه ش رو "مهدی " پسر همسایه رو به رویی آورد و بهم تحویل داد  خدا میدونه چند تیکه ش به یغما رفته :(

این روزها و البته روزهای گذشته پنجره ی ما شاهد خوفناکترین پرتابها میخواست باشه ولی خدا به مظلومیت پرتاب شدگان رحم کرد . ( حباب حاضره بیاد شهادت بده )

محمد خیلی معلم خوبیه و وظیفه ی معلمی خودش رو به خوبی انجام میده . اینو من نمیگما ! اینو از برخورد اولیای مدرسه و اولیای دانش آموزان و همینطور خود شاگرداش میشه فهمید ... ولی نمیدونم چرا وقتی میخواد با یاس درس کار کنه انقدر سرش داد میزنه . البته بماند که یاسی هم کم لج در بیار نیستا  ! بهش میگم تو وقتی میخوای با بچه های کلاست هم درس کار کنی همینقدر عصبی میشی ؟ میگه نه ! میگم پس چرا سر این بچه داد میکشی ؟ میگه بچه های مردم کم حرصمو در میارن ؟!  اونوقت این یاس هم باید لجمو در بیاره ؟ راستم میگه ! چی میشه گفت در جوابش  

و اما ربط عنوان مطلب با خود مطلب .

پنجره ی اتاقمون بارها و بارها نزدیک بود شاهد پرت شدن یاسی از پنجره باشه اونم توسط پدرش  یعنی وقتی موقع درس دادن میگه " یاس یه کاری نکن از پنجره پرتت کنم بیرون . میدونی که این کارو میکنم " من دلم میخواد شکمم رو بگیرم و قاه قاه بخندم . باور ندارین از حباب بپرسین ... کلا به حباب بگین پنجره ی خونه ی آوا تو رو یاد چی میاره مسلما به دو مورد اشاره میکنه . یکی پرتاب شدن یاس و یکی دیگه سکرته  

+ این پست رو همینجوری نوشتم و نوشتنش دلیل خاصی نداشت .

روزمرگیهام شدیدا دچار " روزمرگی " شده .

+ با دانشگاه مازندران تماس گرفتم گفتن از یکم آبان تا پانزدهم اعزامها انجام میشه . انگاری میخوان منو بفرستن سربازی :( ! هنوز که خبری نشد .

+ دیروز یاسی رو بردم متخصص پوست ( به دلایلی ) . بهم میگه مامانی رفتیم تو به دکتر بگو چیکار کنم خال نداشته باشم . از دکترش که میپرسم میگه کاری نمیشه کرد و تا سی سالگی خال در میاد ! یاسی هم یه جوری منو نگاه میکرد که دلم به حالش سوخت . امیدوارم به من نرفته باشه ! هر چند تا حالا هم ثابت کرده که زیادی از حد به من رفته 

+ اکثر دوستام رفتن مشغول شدن و اینو میتونم از کم شدن تماس ها و اسمسهایی که قبلا بهم میدادن متوجه شم ...

بعدا نوشت :

فردا تولد بابامه ! الان خونه شون زنگ زدم به مامان میگم ! دیدم به شکل تابلویی داره قضیه رو می پیچونه ! یه گمونم میخواست خودش اولین کسی باشه که به باباجون تبریک بگه . کمی پشت تلفن تهدیدش کردم که اگه فردا یادم رفت من میدونم و تو  حالا قول داده صبح یادم بندازه . البته من یادم نمیره  ! رهاجان اگه اینو خوندی تو ضد حال بزن به مامان و مستقیم با همراه باباجون تماس بگیره  ( بر ذات بد لعنت )

بابای زحمتکش و مهربونم تولدت مبارک 

 انشالله که همیشه سایه ت بالا سرمون باشه 

بابام همیشه تعریف میکرد که اون قدیم ندیما تولدش با تولد یه فرد سرشناسی (که نمیشه اسمشو بیارم ) در یک روز بوده و بابام همیشه چهارم آبان میومده بازار تا از شیرینیها و کیکهایی که تو شهر پخش میکردن و برنامه های شادی که اجرا میشد به نفع خودش استفاده کنه . از سال ۱۳۵۷ به اینور دیگه از این خبرا نبود  


  • سه شنبه ۹۰/۰۸/۰۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">