MeLoDiC

بدجوری دلم هوایی شده آقا ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

بدجوری دلم هوایی شده آقا ...

دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۰، ۰۴:۲۲ ق.ظ


دی ماه ۱۳۸۷ :

آخرین روز (تاریخ دقیقش یادم نیست ) ثبت نام دانشجویی برای اردوی مشهد مقدس ! میرم تو اتاق مسئولش و میگم اومدم برای ثبت نام . میگه همین الان زیر لیست رو بستم و میخوام بدم که اسامی رو وارد کنن تا قرعه کشی انجام شه .

زیاد التماسش نمیکنم . یقین دارم آقا باید بطلبه ! نگاهش که میکنم دست به خودکار میشه و بالای خطی که زیر اسامی نوشته اسممو وارد میکنه . یکی دیگه تو دانشکده مون هست که همنام منه ! از مسئول میخوام برای اینکه اشتباه نشه پسوند فامیلیم رو هم اضافه کنه ! همین کارو انجام میده و جلوی چشم من از جاش بلند میشه تا لیست رو تحویل بده ... در واقع اسمم آخرین اسم لیست داوطلبین اردو هست ...

میام خونه و به خونواده میگم اسم نوشتم برای اردوی مشهد دعا کنین قسمتم باشه ! ...

سه روز بعد اسامیُ زدن رو بُرد ! میرم و میبینم اسم و فامیلم نوشته شده ! با ذوق میرم تو کلاس ...

انقدر خوشحالم که سر از پا نمی شناسم . اسم چند تا دیگه از همکلاسیام هم در اومده و حسابی خوشحالم ! اون بین مبینا بهم گفت از کجا معلوم اسم تو باشه ؟! شاید اون ترم اولی باشه که همنامته ! یک آن انگاری کلاس مثل آوار رو سرم خراب شد . راست میگفت ! من پسوندمو نوشته بودم .

با یه حالت بهت و ناباوری و کمی بغض میرم اتاق آقای ا... ! میگم این اسمی که نوشتین من هستم یا اون یکی ؟؟؟ دیدم که آقا چشماشون رو کمی جمع کردن و اخم کرد و گفت نمیدونم ولی یادمه اسمی که تو لیست در اومد یه پسوندی داشت که من نتونستم بخونمش برای همین بدون پسوند نوشتمش ! گفتم پسوند "... " نبود ؟؟؟ گفت آره خودش بود . خندیدم ! گفت خدارو شکر که خودتی ...

نهم بهمن ماه ۱۳۸۷ :

امروز صبح آخرین امتحان رو دادم و برگشتم خونه تا ساک سفرم رو ببندم و برای ساعت ۲ برم خوابگاه تا راهی شیم سمت مشهد ...

همینکه میرسم خونه میبینم که با گوشیم تماس گرفتن ! تا میرم سمت گوشی میبینم تلفن خونه زنگ خورد . بر میگردم و گوشی خونه رو جواب میدم . محمده ! خبر میده که مادر دومادمون تصادف کرد و فوت شد ...

دستام شل شدن . وسط حجم زیادی از وسایل نامرتب نشستم و اشک میریزم . دلم گرفته ! هم از رفتن مادری که جوون بود و هم از سفری که چقدر دوست داشتم حتما برم ...

یه ساعتی به همون شکل نشستم و منتظر بودم که محمد بیاد تا بریم برای مراسم تشییع ! اینبار مامان زنگ زد گفت آوا وسایلت رو جمع کردی ؟ گفتم نه ! با تعجب گفت چرا ؟ گفتم به همین دلیل ...

گفت سفرت رو کنسل نکن . حتما برو و تو حرم به نیابتش دو رکعت نماز بخون و براش طلب آمرزش کن . دوباره سر پا شدم . وسایل رو جمع کردم . بعد از ناهار رفتیم وادی ! نتونستم زیاد بمونم . وقتی متوفی رو بردن غسالخونه تا بشورن و غسل بدن من از همشون عذرخواهی کردم و روانه ی خوابگاه شدم ...

ساعت ۶ غروب اتوبوس حرکت کرد .

گنبد طلا ...

ذکر الله ...

بی تابی من و اونای دیگه !!!

حسرتی که وقتی از جلوی گنبد بارگاهش رد میشدیم تو چشمام موج میزد که چطور ازش دور میشدم وقتی قرار شد اول بریم تو هتل اسکان پیدا کنیم و بعد برگردیم حرم ...

سبقتهایی که واسه جا نموندن تو هتل از بقیه میگرفتم ...

عطش بی پایان موندن تو حرم ...

اشک های دوست سنی من که میگفت بار اول واسه سیاحت اومدم مشهد و اینبار به عشق امام رضا (ع) ...

اذن دخول ...

اشکهای من !!!

بدو ورود صاف صاف چشم انداختم به ضریحش !

جمعیت موج میزد ... ایام شهادت حضرت رقیه (س) بود ...

دست راستم رو گذاشتم سمت چپ سینه م سلام دادم . از همون دور اشک ریختم و زیارتش رو خوندم ...

خیلی آروم راه زیر زمین حرم رو گرفتم و رفتم یه گوشه ایستادم . سفارش خیلی ها بهم شده بود . اولیش داییم ! دایجون بزرگم که هیچ وقت یادم نمیره تو سجده هام براش به هق هق افتادم ! برای مادرم . پدرم . خواهرام و برادرم . اقوامم ... برای دوستان و هر کی که یادم بود ...

تا ۱۱ شب حرم بودم .

سه شب تو مشهد بودیم و تا جاییکه میشد وقتمو تو حرم آقا گذروندم .

آخرین شبی که قرار بود تو مشهد باشیم وقتی ساعت ۱۱ از حرم اومدیم بیرون گفتن که برای نماز صبح هر کی دوست داره بیاد لابی تا بریم حرم ... شب حالم خیلی بد بود . لرز کرده بودم و قلبم درد داشت . حالت تهوع شدیدی داشتم و همش حس میکردم طلوع خورشید فردا رو نمی بینم . به دوستام گفتم اگه خوابیدم سحر بیدارم نکنین . بذارین بخوابم تا خود صبح !

اتاقمون ۵ نفره بود . قرار بود همه برن جز من ... ولی ساعت ۳ ( از اتاقمون ) تنها من بودم که غسل شهادت و زیارتُ انجام دادم و رفتم پایین منتظر بودم تا بقیه بیان و بریم حرم ... تنها شدیم ۵ نفر ! یه آژانس گرفتن و مارو رونه ی حرم کردن .

باز زیر زمین حرم ! تا اذان صبح خیلی مونده بود ... فضا خلوت ! دلم پر از درد ... درد رفتن !

صورتمو چسبوندم به ضریح ! زیارت نامه تو دستم ... خوندم . کنار ضریح نمازشو خوندم . برای هر کی که تو ذهنم اومد دعا کردم . کسی رو از قلم ننداختم . چشمهامو بستم و تک تک چهره ها اومد تو نظرم ! حضور تک تکشون رو حس میکردم ...

کم کم شلوغ شد .

اذان صبح !

سنگهای مرمر کف زمین که به شدت سرد بودن . همه ازشون فرار میکردن و به فرشهای گرم و نرم پناه میبردن . تب داشتم ...

روحانی کمی سخنرانی کرد ! گفت صف نماز جماعت رو ببندین و نماز رو شروع کنیم ...

اتصالهای صف ناقص بود . یه جورایی همه از سنگ های بدون فرش فرار میکردن ...

خُدام حرم از زائرین می خواستن که صف رو تکمیل کنن !

همچنان تب داشتم ! سجاده مو برداشتم و رفتم رو سنگ نشستم . زانوهام تیر میکشید . انگشت پاهام یخ زده بودن ... یکی دیگه هم اومد سمت راستم . اومدن ! اومدن و کم کم اتصال برقرار شد ...

می لرزیدم ! روحانی داشت از مظلومیت حضرت رقیه (س) میگفت ... حس میکردم دیگه پایی ندارم که روش بایستم و نماز بخونم ... به بغل دستیام نگاه کردم . هر کدوم یه قالیچه ی کوچیک داشتن که روش نشسته بودن . دلمو سپردم به امام رضا (ع) ! گفتم ای امام غریب آخرین روزی هست که تو این سفر میام حرم ! خودت بهم قدرت بده ... تنم تب داره ! ولی از اینجا تکون نمیخورم و همینجا به سجده میرم ! پاهام مثل چوب شدن ... خودت این قدرت رو بده که بتونم بایستم ...

اوناییکه منو میشناسن میدونن از پاهام خیلی ضعف دارم ... سرما اونارو از کار میندازه ...

الله اکبر ! ایستادم ...

دو رکعت نماز زیارت ...

باز سخنرانی ...

دو رکعت نماز صبح ...

سجده ی آخرم طولانی شد ... خیلی زیاد ! رفت و آمد ازدحام رو از کنارم حس میکردم . میدونستم همه دارن میرن ولی دلشو نداشتم سر از سجاده بردارم ! دستی تکونم داد ... سرمو بلند کردم دیدم خانومیه که سمت چپم نشسته بود . سجادم از نم اشکام خیس شده بود ...

گفت " داری میری شهرتون ؟" با گریه گفتم آره ! گفت سخته ... همون وقت دیدم روحانی پشت تریبون اعلام کرد برای سلامتی خواهرانی که سرمای سنگ رو تحمل کردن تا نماز زائرین قبول باشه یه صلوات محمد پسند ...  ! خیلی به دلم نشست ...

به هر شکلی بود سر پا موندم ...

ساعت ۶ برگشتم هتل ! هنوز دوستام خواب بودن . وقتی خواستم بیام تو اتاق مسئولمون گفت به هم اتاقیات بگو موافقت شده یه بار دیگه بریم حرم . ساعت ۸ هر کی میاد پایین باشه ... بهشون اطلاع دادم .

رفتم تو تختم دراز کشیدم . هنوز تب داشتم و قلبم تیر میکشید ...

ساعت ۸ به اتفاق آنه و عاطفه پایین بودم ...

۸:۳۰ تو بخش بازدید بدنی خواهران ...

صحن حرم ...

ضریح طلا ...

زیر زمین حرم و خلوتگاه دل من ...

دارم دور میشم از گنبد طلا ! تو روز شهادت حضرت رقیه (س ) ! چشم ازش برنمی دارم تا وقتی چشمام میتونه رد برقشو دنبال کنه ... تموم میشه ! تموم میشم ... برمیگردم ! ذره ای از من جا می مونه ... تو صحن حرم ... تو بارگاه آقا !!!

خدایا ! چه جور بنده ای بودم که دیگه لایق نشدم به اونجا قدم بذارم ؟!

دلم بدجوری هوای نفس کشیدن تو حرم آقا رو کرده !!!

باید خواستم رو به کی بگم که دوست دارم یه نماز صبح دیگه رو تو حرم آقا بخونم ...

رو همون سنگهای مرمر سرد که پاهام رو سست و کرخت کرده بود ؟؟؟

به کی باید بگم که دلم یه دونه از اون ستونهای زیر زمین رو میخواد که سرمو بچسبونم بهش و تکیه بزنم و با نگاهم باهات انقدر درد و دل کنم که اشکام بریزه رو لباسم !!! تا یه بچه که نمیدونم حتی اسمش چیه بیاد یه دستمال کاغذی بده دستم و با زبون شیرینی که نفهمیدم کجایی بود بگه " خاله دستمال میخوای ؟ "

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ که چقدر دلم میخواست اونجا بودم .

 

 + شب خوش 


  • دوشنبه ۹۰/۰۷/۱۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">