MeLoDiC

تمیز کردن انباری و دعوت کردن خودمون برای شام :دی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی


دوشنبه ۱۱ مهر :

ساعت ۸:۳۰ صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم ! سر درد داشتم و عجیب سرم رو گردنم سنگینی میکرد . خلاصه خودم رو به گوشی رسوندم و دیدم بلهههههههههههه شماره ی خونه ی مامان خانومه ...

 + آوا بازار نمیای ؟؟؟

- باشه مامان ، الان کجایی ؟

+ من خونه ام تا راه بیفتم تو هم از اونور بیا ...

- خودت هم بازار کار داری ؟

+ آره نیم ساعتی کار دارم .

- باشه منم الان آماده میشم و میام .

دوباره کمی رفتم تو جام دراز کشیدم و دیدم اینجوری نمیشه ! باید برم و چاره ای جز این ندارم .

بلند شدم و یه همت حسابی کردم و آماده شدم . خواستم یه مسکن بخورم ولی از اونجا که سعی میکنم درد رو بیشتر تحمل کنم تا خودش رفع شه و کمتر دارو مصرف کنم واسه همین دیگه بی خیال مسکن شدم .

مستقیم رفتم نساجی و مامانی هم منتظرم بود . برای فرم کارم پارچه روپوش و شلوار و مقنعه خریدم و از اونجا رفتیم خیاطی و خانومش اندازم رو گرفت و کلی اصرار کردم که هر جوری هست تا پنجشنبه برام آماده کنه . اونم با قول  ۸۰ درصدی قبول زحمت کرد ...

از اونجا رفتم کاموافروشی چند کلاف کاموا گرفتم تا مثلا برای خودم شال ببافم . حالا کیه که ببافه ! :دی

اولین باری هست که دارم کاموا بافی میکنم :دی

بعد از مامانی خداحافظی کردم و برگشتم خونه ! از اونجا که شب قبل به سرم محلول زده بودم تندی یه دوش گرفتم . بماند که آب گرمکن حسابی بازیم داد و آب حسابی سرد بود :(

بعد هم ناهار آماده کردم تا راهیان دانش بیان خونه و شکمشون رو سیر کنن .

بعد از ناهار محمد رفت و ماشین دومادمون رو آورد و رفتیم سراغ انباری . دو تا مزدا باری آت و آشغال ریختیم بیرون که بخش اعظمش کتابهای درسی من و کلی کتاب تست کنکور تاریخ گذشته بود و کلی هم کارتن خالی و باز هم کلی اضافات دیگه ... دو بار ماشین رو کاملا پر کردن و رفتن خالی کردن . همش میگفتم اینارو کجا میخواین بریزین که داد کسی در نیاد !!!

بعد از اون به سرو وضع گرد و خاک گرفتمون کمی رسیدیم و راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم .  مامان اینا هم برای شام اونجا بودن .

سر کوچمون که رسیدم دیدم محمد یه جایی رو با دست اشاره میکنه و میگه اونجا خالی کردیم . دیدم به به ! کارتن جمع کن ها از یک طرف و پلاستیک جمع کن ها از طرف دیگه دارن اونجارو پاکسازی میکنن . این جهاد پاکسازی مشاغل کذایی رو که دیدم کمی عذاب وجدانم بابت آلودگی محیط زیست کم شد و خیالم راحت شد که کسی مارو نفرین نمیکنه :دی

سر راه رفتم خونه ی خاله جون و یه احوالپرسی کردیم و نیم ساعتی نشستیم . موکتهای اضافه مون رو هم بردیم دادیم خاله جون یه بلایی سرشون بیاره ...

بعد هم راهیه خونه ی یسنا اینا شدیم . شام هم جای همگی سبز ماکارونی و سالاد الویه مخصوص سرآشپز یسنا داشتیم که خیلی چسبید . بعد از شام هم محمد رفت دنبال پسر خالم و تا حدودای ۱۰:۳۰ شب نشینی کردیم و بعد برگشتیم منزل . به محض ورود یاسی خوابید . باباجون به اتفاق مامانی یه توک پا اومدن خونمون تا باباجون یه برنامه ای رو ازم بگیره . اونو براش کپی کردم و اونا هم رفتن خونشون ...

+ الان من یک عدد آوا هستم که دستش آغشته به پماده " که شدیدا شبیه به چسب چوب می مونه "  و سرش هم آغشته به محلول !

+ یه بالش مخصوص برای خودم کنار گذاشتم و یه حوله ی مسافرتی می پیچم دورش و شب زیر سرم میذارم  !

+ چند دقیقه قبل حواسم نبود دست کشیدم به چشم راستم و همینجور اشک از چشام سر ریز شده :)

 


  • سه شنبه ۹۰/۰۷/۱۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">