MeLoDiC

روزمرگی های اخیرم ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روزمرگی های اخیرم ...

پنجشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۰، ۱۲:۵۱ ق.ظ

+ یکشنبه ۳ مهر :

صبح هر کاری کردم با ساری تماس بگیرم ببینم نامه م رسیده دستشون یا نه موفق نشدم و همش بوق خرابی خط میزد ...

بعد از ظهر به اتفاق محمد نشستیم و جلد کتابهای یاس رو چسب پهن زدیم ! همینجور که مشغول بودم دیدم دوستم "مهسا" باهام تماس گرفت و گفت که "ندا" (یکی دیگه از دوستای دانشگاهیم که بعد از فارغ التحصیلیش تو درمونگاه یه اردوگاه مشغول شده ) میخواد ۱۰ روزی بره مرخصی . بهش گفتن باید یکی رو جایگزین کنی و بعد بری ، اونم از من خواست و منم چون طرحم شروع شده گفتم نمیتونم و بهش گفتم که شاید آوا بتونه بیاد جای تو بمونه . الان هم ازت میخوام اگه میتونی زودتر بهش جواب بدی که اونم کارهای خودشو راست و ریست کنه . گفتم مهسا تو قطع کن من خبرت میکنم . بعد حساب کردم و دیدم با برنامه ی من جور نیست . آخه مسیر اردوگاهش خیلی پرت بود و روزی حدود ۵ تومان کرایه ماشینم میشه . تازه لباس فرم هم نداشتم . دوباره به مهسا زنگ زدم گفتم نمیشه ...

بعد از اینکه شام خوردیم به پیشنهاد محمد رفتیم خونه ی خاله جون اینا شب نشین و تا دیر وقت اونجا بودیم ...

+ دوشنبه ۴ مهر :

امروز به هر شکلی که بود موفق شدم با ساری تماس بگیرم ولی از شانس بدم خانومه گفت که برق قطع شده و نیمتونه اسمم رو چک کنه و نیم ساعت بعد تماس بگیرم . نیم ساعت بعد هم دیگه خط راه نمیداد . از طرفی هم یاس گیر داده بود که مامانی بیا بغلم کن من بخوابم ... به محمد سپردم که زنگ بزنه و وقتی جواب دادن چی بگه ... اونم خلاصه موفق شد و خانومه گفت که نامه ی خانم آوا رسیده و یه هفته دیگه تماس بگیرید بگم کجا باید بره ... جالب اینجاست تازه میگه هر جا بفرستم میره ؟؟؟ محمد هم گفت که خانومم بهتون گفته بود بیمارستان شهر خودمون میخواد مشغول شه ... حالا قول داده که جور کنه :(

بعد از ظهرش جایی نرفتیم . بعد از شام هم همینطور ... :)))))

قبل از خواب مامانی تماس گرفت و گفت برای فردا ناهار میان خونمون و برای شام هم مواد آبگوشت رو میاره خونمون بار میذاره تا برای شام آبجی بزرگم اینا هم بیان و دور هم آبگوشتی بزنیم به تن :)

سه شنبه ۵ مهر :

صبح حدودای ۹ بود که مامانی اومد و یه دیگ بزرگ هم آورده بود که توش همه چی ریخته بود (مواد ابگوشت ) حتی سیب زمینی هم با خودش آورده بود + لیمو ترش تازه :))))

به محض ورود به دیگ آب بستیمو آبگوشتمون رو بار گذاشتیم . بعد هم برای ناهار لوبیا پلو درست کردیم و به اتفاق مامان اینا خوردیم . سر ظهر با دومادمون تماس گرفتم که به اتفاق خواهرزادم برای ناهار بیان خونمون که دیدم خودش تنها اومد و گفت میلاد غذا خورده بود و دیگه موند خونه ...

بعد از ناهار همه با هم کمی جدول حل کردیم و بعد هم چای و بیسکویت ...

همین بین دیدم باباجون میگه این دیگ آبگوشت رو برداریم برای شام بریم خونه ی آبجی خانوم ( منظورش خاله جونم بود ) ... اولش مامان کمی مخالفت کرد ولی بعد رای به اکثریت بود و قرارها گذاشته شد و تماس گرفتیم و برنامه مون اوکی شد . با خواهرم تماس گرفتم که از سر کار که تعطیل شد سریع بره خونه تا اونا هم زودتر بیان خونه ی خاله جون . عصری محمد به اتفاق دومادمون رفتن تا جایی و من و یاسی به اتفاق باباجون اینا رفتیم خونه ی خاله جون ... برای شام همه دور هم بودیم و آبگوشت هم حسابی چسبید :))) نوش جونمون :دی

بعد از شام ساعت ۹ مامان اینا رفتن چون داداشم شام نداشت و مامان باید براش غذا میبرد . بعد ساعت ۱۰ شب میلاد به قدری شلوغ بازی در آورد که آبجیم اینا رفتن خونه ... ما هم موندیم نزدیکای ۱۱:۳۰ اومدیم خونه :)))

چهارشنبه ۶ مهر :

 تا ظهر که تنها بودم و هیچ اتفاقی نیفتاد . وقتی یاسی از مدرسه اومد دپرس بود که از باباش پرسیدم چشه ؟ گفت امروز قراره ساعت ۳ ببرمش خونه ی حدیث (دوست چهار ساله ی دوران تحصیلش ) . گفتم خب چرا ناراحت ؟؟؟ گفت میگه از الان دیگه لباسمو در نمیارم و من ناهار خوردم منو برسون ... :دی

گفتم آخه دختر من میخوای با لباس مدرسه بری ؟؟؟ دیدم میخنده :دی

ظاهرا تو مدرسه یاس با خونه ی حدیث تماس میگیره و وقتی می بینه حدیث مدرسه هست به باباش میگه منو ببر اونجا و بعد محمد با مادر حدیث صحبت میکنه و قرار میشه که عصر یه ساعتی بره خونه شون .

منم به محمد گفتم پس منو هم ببر خونه ی یسنا اینا . گفت چشم . به یسنا زنگ زدم و دیدم اونا هم خونه هستن . به این ترتیب قرار شد یه ساعتی استراحت کنیم و بعد بریم ...

ساعت ۳:۱۵ راه افتادیم و یاسی رو بردیم خونه ی حدیث اینا به مادرش سپردیم و بعد هم رفتیم سمت محل ...

غروبی یه ساعتی رفتم گاوهای پسرداییم رو دیدم . ماشالله هزار ماشالله ...

کمی موندم و کارهای پسر داییم رو تماشا کردم و بعد وقتی محمد یاس رو آورد اونجا برگشتم تو خونه که دیدم یسنا میگه از اون موقع که رفتی اونجا خشک نشدی ؟! :دی

بعد هم نشستیم با هم والیبال ایران - کره تماشا کردیم ! چقدر حرص خوردم و چقدر هم بقیه رو حرص دادم ... آخه شما بگین !!! وقتی مثلا یارو داره سرویس میزنه و من از قبلش میگم این توپ میخوره به تور و همینطورم میشه به این میگن چشم زدن یا پیشگویی ؟؟؟ بعد کسی که میگه این سرویس میشینه تو زمین حریف ولی در کمال ناباوری یا میخوره به تور یا اوت میشه اینو اونوقت چی بهش میگن ؟؟؟ به نظرتون به این دومی نمیگن چشم زدن ؟؟؟ :دی

کل بازی هر چی پیشگویی میکردم درست در میومد ولی یسنا همش میگفت تو همش چشم میزنی اگه یه بار دیگه بگی فلفل میریزم تو دهنت :دی

خدارو شکر با تموم چشم زدنهای یسنا بازی به نفع ایران تموم شد :دی

آخره شب برگشتیم خونه که دیدیم علی دایجون با محمد تماس گرفت که کجایین ؟ گفت خونه ! گفت منم تو جاده ی شماااااااالم . بعد هم قرار شد بیاد خونمون . شام هم نخورده بود که محمد گفت آوا برنج میذاره چون نون نداریم . دایجون گفت خودم دارم میام نون میگیرم . بعد هم یه کنسرو لوبیا و تن ماهی و نون گرفت و من فقط انقدر کار کردم که براش گرم کردم . دایجون هم این دو نوع غذارو با هم مخلوط کرد و نوش جان فرمودن .

برای فردا قرار بود بریم خونه ی رهاجونم  (آبجی کوچیکه) ! حالا با حضور دایجون نمیدونم محمد راضی میشه بریم یا نه ؟

+ امروز تو راه پله یه اخطاریه از اداره ی پست به نامم اومد . ظاهرا هدیه ی ایرانسلم رو دو بار آوردن در خونه تحویل بدن که ما نبودیم . برای فردا احتمالا برم اداره پست دنبالش . حیفه آخه :دی

+ دوستانی که خاطره ی قبلیم رو نخوندن بهشون توصیه میکنم یه سر به پست قبلیم هم بزنن . خوندنش خالی از لطف نیست 


  • پنجشنبه ۹۰/۰۷/۰۷
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">