MeLoDiC

آنچه این هفته گذشت + بازگشت گل دخملم :× :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آنچه این هفته گذشت + بازگشت گل دخملم :×

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۰، ۰۱:۳۱ ب.ظ

+ شنبه ۲۶ شهریور ماه :

بعد از ظهر به قدری حوصلم سر رفته بود که خدا میدونه . مامان اینا هم امروز از تهران برگشتن . باهاشون تماس گرفتم تا ببینم میان بریم سمت زادگاه مادری که دیدم مامان میگه من زیاد حال خوشی ندارم و نمیام و قرار شد که بریم رهاجون و مانی رو با خودمون ببریم . همین کارو هم کردیم . برای شام خودمون رو خونه ی یسنا اینا دعوت کردیم و تا دیر وقت اونجا بودیم . بعدش برگشتیم خونه و خوابیدیم ...  

+ یکشنبه ۲۷ شهریور ماه :

امروز تا ظهر که تو خونه بودیم و مانی کلی آتیش سوزوند برامون و بعد از ظهر حس بی حوصلگی بد جوری بهمون فشار آورد و ساعت حدودای ۶ عصر بود که تصمیم گرفتیم بریم سمت رامسر  ... دیگه تا راه بیفتیم ساعت ۷ شده بود . رفتنی با مامان تماس گرفتیم و گفتیم شام میریم اونجا ولی دیر میریم . این مانی کوچولوی ما شدیدا ترسو هستش و هیچ نوع بازی بچگونه رو راضی نشد امتحان کنه . فقط ماشین سوار شد اونم در کنار مامانیش  بعد هم من و رها فیریز بی سوار شدیم و رها کلی جیغ جیغ زد و من بیشتر میخندیدم  ...

بعد هم کمی تنقلات خوردیم و یه بستنی فالوده و حرکت به سمت منزل ...

بین راه خونه ی مهسا ( هم کلاسی ) رفتم و برگه های قسط وام دانشجویی دوران تحصیل رو ازش گرفتم  ۴۸ تا قسط هر کدوم به مبلغ ۳۹۷۰۰ تومان که از دی ماه امسال شروع میشه  ... آخه آواجان اون وقتا که تند تند درخواست وام میدادی فکر برگردوندنش نبودی ؟ حالا فکر کنین هنوز کارم مشخص نشده باید برم قسط بدم  

بعد از شام برای فردا شب که مامانی تصمیم گرفته حباب و آقاشون رو دعوت کنه رسما دعوت شدیم 

+ دوشنبه ۲۸ شهریور ماه :

از شب قبل با "هیچکس " جونم هماهنگ کردم و برای ساعت ۵ صبح در خونشون بودیم و حرکت کردیم به سمت دانشگاه علوم پزشکی بابل ... چرا ؟؟؟ برای اینکه نامه ی بدبخت فلک زده ی من که دو ماهه اسیر دست این هم استانی های گرام شده رو از چنگال دژخیمان زمان در بیارم و روونه ی ساری کنم  ... ساعت ۸ جلوی درب ورودی دانشگاه بودیم و یه جهاد حسابی به همراه محمد پی ریزی کردیم ...

 خلاصه بعد از کلی این ساختمون و اون ساختمون و این دبیرخونه و اون دبیرخونه موفق شدیم نامه رو پیدا کنیم . و باقی کارهاشو خودمون انجام دادیم !

دو تا خانوم که کارشون رسیدگی به مدارک تحصیلی دانشجوهای فارغ التحصیلی هست نشستن و دارن از دستور پخت کوکویی خاص صحبت میکنن و دقیقا گوشی تلفن داره خودشون می ترکونه و کسی جواب نمیده . دلم به درد میاد ! خدا میدونی کدوم بدبختی " مثل من " پشت خط هست و از جواب دادن اینها هنوز ناامید نشده ....

 نهایتا نامه رو داخل پاکت قرار داده شد و مبلغ ۴۰۰۰ تومان هم جهت پست پیشتاز دادیم تا برای فرداش ارسال شه برای دانشگاه علوم پزشکی مازندران واقع در ساری ... !

آخر کاری هم خانومه یه شماره داد و گفت که فردا حدود ۱۲ تا ۱ ظهر با این شماره ( که برام یادداشت کرده بود) تماس بگیر تا بارکد نامه رو بهت بدن تا بتونی پی گیریش کنی ...

از بغل یه اتاقی رد میشیم .

یکی از آقایون به یه همکار دیگه ش که اونم آقاست میگه مرده حسابی سه روزه زنگ میزنم اتاقت چرا جواب نمیدی ؟! اونم شروع میکنه به بهونه آوردن و در کمال پررویی وقتی همکارش داره از پله ها میره پایین داد میزنه میگه آقای فلان اضافه کاریهارو دادن ؟؟؟ " عجب رویی ... هه ! اضافه کاری هم میخواد "

ساعت ۹:۴۵ از بابل به سمت شهر خودمون حرکت کردیم .

با اینکه بین راه همش چرت میزدم ولی حسابی کسل بودم و ساعت ۱ رسیدیم خونه و من بدون ناهار خوابیدم و ۵ بیدار شدم . محمد کمی کمتر خوابیده بود 

+ مامان اینا هم برای ناهار ولیمه اقوام زندایی (ز) رفته بودن . زائر امام حسین (ع) بودن

+ غروبی رفتم آزمایشگاه جواب آزمایش محمد و همکارش رو بگیرم که دیدم جناب محمد خان کلی چربیشون بالاست 

+ شام در منزل مادر گرام دعوت بودیم ! هر سه تا خواهر بودیم البته بجز دوماد کوچیکمون و به همراه حباب و همسرش  ... خوش گذشت ! 

+ سه شنبه ۲۹ شهریورماه :

ظهر هر چی با دانشگاه بابل تماس گرفتم هیچ کس جواب نداد 

تا غروب هیچ اتفاقی نیفتاد . خوردن غذاهای کم چرب و بدون چربی محمد رو هم شروع شد . کلی ناراحته سر همین موضوع  

بعد از شام علیرغم بارندگی زیاد تصمیم میگیریم که بریم شب نشینی خونه ی خالجون . میریم و آخره شب به دلیل بارش شدیدددددددددددد و همینطور خواب آلودگی محمد برای خواب اونجا موندگار میشیم ...

چهارشنیه ۳۰ شهریور ماه :

امروز خلاصه بعد از ۸ روز دوری یاسی   برگشت خونه ! به اتفاق عمه کوچیکش و پدرجون و مادرجونش . بعد از کمی استراحت جمع و جور کردن که برن عروسی ! یاس هم باهاشون رفت . برای شب هم یه جا دیگه دعوتن و باز قرار یاس باهاشون همراه شه  

+ خلاصه امروز موفق شدم با دانشگاه تماس بگیرم و یارو میگه نامه ای واسه ساری ارسال نشده ! شماره نامه رو دادم ولی دبیرخونه میگفت نامه ای به این شماره دریافت نکردم . دیگه محمد با یارو کمی جدی تر حرف زد و اون گفت خودم پیگیری میکنم . این بار خودش تماس گرفت و گفت نامه تو دبیرخونه ی آموزش جا مونده بود و تا ظهر ارسال میشه . ظهر باز خودش تماس گرفت شماره بارکد رو داد  ... خداییشا ! ایرانی جماعت چرا انقدر باید زور بالا سرشون باشه ؟؟؟ 

+ امروز رهاجون برگشت خونه شون . وای دلم برای مانی جونم لک زده 


  • چهارشنبه ۹۰/۰۶/۳۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">