MeLoDiC

آوا در پی نخود سیاهی به اسم درخواست طرح ...!!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

آوا در پی نخود سیاهی به اسم درخواست طرح ...!!!

سه شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۰، ۰۵:۴۱ ب.ظ


+ دوشنبه ۱۴ شهریور ماه :

ساعت ۳:۴۵ نیمه شب مامان تماس میگیره که بیاین اینجا باباجون حالش بهم خورده ... نمی فهمیم که خودمون رو چطور میرسونیم خونشون . بابام وسط اتاق دراز کشیده و مثل کسی که تشنج کرده باشه (!) یه بند می لرزه و ناله میزنه ...

کمی که آروم میشه راضیش میکنم به اتفاق محمد بره بیمارستان . اول قبول نمیکنه و میگه بی وقت مزاحمتون شدم . میگم یعنی نمیری ؟؟؟ میگه نه الان عرق کردم بهتر شدم ! مامان التماسش میکنه که ببردش دکتر ولی خودش زیر بار نمیره . میگم پس به محمد بگم بیاد بالا بخوابه دیگه ؟! اینار بلند میشه و در حالیکه تلو تلو میخوره میره سمت راه پله ...

تا ساعت ۶:۳۰ بیمارستان بودن ...

یاسی هم سرفه های خروسکی میکنه و نمیتونه راحت بخوابه ...

نزدیکای ظهر یاسی میگه منو ببر دکتر ! قرصی که دادم کمی بهترش کرده ولی خوب نه ! نزدیکای ۱۱:۳۰ اونو میبرم دکتر و تا برگردم نزدیکای ۲ بود . یه بتامتازون و یه پنس سیلین ۶.۳.۳ زد . کلی هم اشک ریخت . برگشتنی رفتیم یاس لباسهاشو پرو کرد . بد نشده بود ...

مانی من و مامانش هم اومدن . بعد از ظهر این دو تا کلی آتیش سوزوندن .

باباجون همچنان تو تب می سوزه و از صبح دو بار تب و لرز شدید داشته طوری که باز گفتم ببریمش بیمارستان ولی خودش میگفت برم اونجا زیر دستشون م ی م ی ر م   ...

واسه شب آبجی بزرگه به اتفاق شوهرش و پسر طلاشون میان اونجا  . آخره شب هم نخود نخود هر کی رود خانه ی خود . فقط مانی و مامانش موندن 

+ برگشتنی رفتیم بیمارستان تا یاسی یه پنی سیلین دیگه هم بزنه . منو باش که اومده بودم بچه رو ببرم بیمارستان و خودم تو خونه بهش پنی سیلین تزریق نکنم .

دختره برداشته دارو رو حل کرده همونجور مونده با همکارش حرف میزنه . به دلم افتاده بود که الانه که دارو تو سرنگ ببنده . همینم شد . کشت بچه رو ...

مجدد سرنگ رو در آورد و سرسوزنشو عوض کرد . حالا بماند که این بین کمی از دارو هم هدر رفت ...

یاس هم عین ابر بهااااااااااااااااااار اشک میریخت ...

مجدد تزریق کرد ولی هر چی فشار داد دارو تزریق نشد . حسابی عصبی شده بودم . میگه بچه خودشو منقبض کرده ! گفتم دارو تو سرنگ بسته ! به عضله ربطی نداره که ... ( حالا اصلا نگامم نمیکنه هااااا )

دوباره رفته آب مقطر آورده ! میگه جلوی چشم خودت بهش آب مقطر اضافه میکنم . سر یاسی تو بغلمه و همینجور گریه میکنه . بمیرم برای بچه م ...

گفتم بده خودم براش تزریق میکنم . منو باش آوردمش بیمارستان که تو خونه یه وقتی بلایی سرش نیاد ... با شک و تردید گرفت سمتم . گفت بلدی ؟؟؟ گفتم منو نگاه کن شاید یادت بیاد !!! نگام کرد و کلی عذرخواهی کرد ... :((((

سرنگ رو ازش گرفتمو گفتم یه نیدل بده ! آورد و منم تزریق کردم ... بچه از سه ناحیه سوراخ سوراخ شد تا خلاصه یه تزریق انجام شد .

آخرش ازم کلی عذرخواهی کرد . گفتم خواهشا با بقیه این کارو نکن ... اونم هیچی نگفت !!!

یاسی تا نیم ساعت یه بند اشک میریخت و گریه میکرد . خیلی دلم براش سوخت ...

حالا اومدیم بیرون محمد میگه از اول خودت براش تزریق میکردی ! گفتم چه می دونستم اینجوری میخواد بشه وگرنه که عمرا نمیذاشتم ...

یاده حرف یکی از اساتیدمون افتادم که میگفت یادتون باشه وقتی به عنوان بیمار یا حتی همراه بیمار به مراکز درمان مراجعه میکنین هیچ وقت خودتون و شغلتون رو بهشون معرفی نکنین . بذارین اونا بدون هیچ نگرانی و استرسی کارشون رو انجام بدن . بعد چیزی که دیشب دیدم کاملا این دیدگاه رو نقض میکنه . چون اگه ندونن خودت به این کار آگاهی همچین حق طلبانه باهات حرف میزنن طوریکه خودت رو محکوم میکنن . اگه کسی جز منی که از تزریق چیزی سرم میشه بود خدا میدونه چقدر میخواست به جون بچه غُر بزنه که چون خودتو سفت کردی خاله نتونست تزریق رو انجام بده ...

خلاصه ی کلام ! یاسی در مجموع دیروز ۶ تا تزریق داشته ! یکی هم امروز خودم براش انجام دادم که اصلا نه گریه کرد و نه ناله 

+ اصلا خوشی بهمون نیومده انگار ! برای فردا ظهر مراسم سوم یکی از آشنایان دعوتیم . خدا رحمتش کنه ...  حالم خیلی گرفته شد !!!

+ همین امروز احضاریه ی دادگاه داداشم اومد . هه !!! هم طلاق میخواد هم مهریه !!!

اونوقت آدم همچین آزارش نمیگیره که اذیت کنه ؟؟؟

ما که مردم آزار نبودیم ولی انگاری از این به بعد باید بشیم تا سرمون همچین مفتی مفتی کلاه نره ...

+ تماس گرفتم بابل ! خانومه میگه نامه ی درخواستت به دستم نرسیده ! میگم خب باید چیکار کنم ؟ میگه زنگ بزن دبیرخونه ببین چرا نرسیده ! شماره ی دبیرخونه رو میگیرم خانومه میگه اینجا نیست !

زنگ میزنم ساری ! به خانومه میگم نامه م کو ؟؟؟ میگه من تو تاریخ ۲۰ تیرماه فرستادم دبیرخونه ی دانشگاه ! شمارشو میگیرم و زنگ میزنم .... خانومه میگه این شماره اشتباهه ! برای پیگیریه نامه ها با این شماره تماس بگیر ...

زنگ میزنم و یه آقایی جواب میده . کل ماجرارو براش میگم ! میگه خب گوشی ! منه خوش خیال منتظرم که جواب منو بده . دیدم پشت تلفن میگه " جانم عزیزم ؟ "  میگم الوووووووووو ! میگه خانوم شما چند لحظه صبر کن ... بعد نمیدونم با کیه که دل میده و قلوه میگیره  ... دوباره یادش میاد من اینور منتظرم . میگه خانوم کارتون چی بود ؟  مجدد براش توضیح میدم ... میگه اسمت ؟؟؟ خلاصه ! بهم میگه نامه ی شما از اینجا در تاریخ ۲۲ تیرماه فرستاده شد واسه دانشگاتون !  ...

میگم سیر اداریش چجوریه ؟ یعنی کدوم بخش میره ؟؟؟ گفت زنگ بزن آموزش ... !

من همینجور هاج و واج موندم  . دوباره زنگ میزنم دبیر خونه ی دانشگاه بابل ! خانومه میگه این شماره زنگ بزن ! زنگ میزنم یه خانومه دیگه برمیداره ... بهش داستاااااااااانم رو میگم . میگه اسمت ؟؟؟ خلاصه بهم میگه این شماره نامته ! میگم خب نامم کجاست ؟ نیازه بیام بابل دستی ببرم ؟  .. میگه باید میرفته دست آقای .... ! میگم خب شمارشون چنده ؟ میگه نیست ! میگم من چیکار کنم ؟

میگه زنگ بزن به اون خانوم اولیه ! بگو این شماره ی نامه منه ... (نخود سیاه ؟!)

وای ! تماس میگیرم . اون خیلی با حوصله هست . میگم بهش . میگه خب چرا به من زنگ زدی ؟ گفتم همکارتون گفت  ! میگه به آقای ... زنگ میزدی ! گفتم نبود ... اسم و شماره ی ناممو می پرسه و بعد اسم یه خانومی رو بلند صدا میزنه .  چند بار صدا میزنه .

میگه ظاهرا نیستن . میگم خب من چیکار کنم ؟؟؟ میگه تو بگو من چیکار کنم ؟؟؟  گفتم خانوم اگه نیازه بیام بابل ... میگه نه ! خودشون باید نامه رو بدن همون آقایی که نیست ! و ادامه ش میگه من فقط موندم از اون تاریخ تا حالا دبیر خونه نامه تون رو برای چی پیش خودش نگه داشته  !!!

آخرشم هیچی به هیچی ! آقا تشریف نداشتن و نامه مون از تاریخ ۲۲ تیر ماه در دبیرخانه ی دانشگاه مذکور مسکوت باقی مونده ... به این ترتیب حالا حالاها نمیرم سر کار 

اینم روند کاغذ بازی نامه ی طرح ما 


  • سه شنبه ۹۰/۰۶/۱۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">