MeLoDiC

یک جفت باباجون و مامانی لوس دارم من :))) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یک جفت باباجون و مامانی لوس دارم من :)))

يكشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۰، ۱۱:۰۷ ب.ظ

چهار روز قبل دمه ظهری باباجونم تماس گرفته خونمون میگه آوا مامانت حالش بد شده دکتر براش آمپول داده میای خونمون براش تزریق کنی یا همینجا بزنم ؟؟؟

گفتم وای ! محمد نیست منو بیاره . اونوقت این پدرجان ما سریع گفت پس خداحافظ :((( انقدر حالم گرفته شد که حقیقتش کمی از روی دلخوری بود که دیگه زنگ نزدم بهش ... آخه باباجون من وقتی یهویی همچین خبری رو میدی کمی صبر کن تا منم حال مامان رو بپرسم . بعدش کمی که گذشت زنگ زدم خونه و با خود مامان صحبت کردم .

حالا جالب اینجاست که طرف پدری من بیمارستان های تهران رو قُرق کردن و همشون تو بیمارستان مشغولن ! احتمالا ژن منم کمی به اونا کشیده باشه  ... حالا باباجون در شرایطی به من زنگ زده که تو خونه ی خودشون سه نفر مسلط به تزریق حضور دارن  ...

علت بدحالی مامانی منم این بود که خانوم چند وقت قبل میره آزمایش میده دکتر می بینه قند خون ناشتاش کمی بالاست و سریع براش قرض تجویز میکنه و دیگه ازش نمیخواد یه بار هم قندخون غیر ناشتا بده . منم به مامانی گفتم وقتی این قرص رو میخوره ممکنه چند ساعت بعد یهویی قند خونش بیفته و همیشه چیزی همراهش باشه که بی حال نشه . مامان خانوم هم به ظاهر میگه این کارو میکرده . بعد سه روز که قرص رو استفاده میکنه هر روز بی حال بوده و روز سوم یهویی از حال میره ...

وقتی هم میرنش بیمارستان دکتر کشیک میگه این همکار من عجب بی سواد بازی در اورده ! حالا مجدد براش آزمایش نوشته ... گفت شاید اصلا نیاز به قرص نداشته باشی ! منم به مامان گفته بودم که این قرص یدونه ش خیلی زیاده ولی خب دکتر تجویز کرده بود و حرف من خریدار نداشت 

خدارو شکر که شانس آوردیم مامانی ما نرفت تو کما ... 

این از مامانی لوسمون  

و اما باباجونم !

امروز مامانی تماس گرفته که آوا جات خالی کنار رودخونه هستیم ( به اتفاق یاس که از دیروز رفته خونشون) ! نمیای ؟؟؟ گفتم نه مامان خوش بگذره !

چند دقیقه بعد دوباره تماس گرفت که آوا بابات رامسر بوده که حالش بد میشه و میره بیمارستان . دکتر براش آمپول نوشته داره میاد خونتون . حواست باشه پشت درب نمونه . من و یاسی هم همین الان میایم اونجا . ( آخه زنگ درب هالمون سوخته و درب آپارتمانمونم که دائم البازه )

خلاصه گوش به زنگ بودم که باباجونم بیاد . اومد ! دیدم بنده خدا علائم سرماخوردگی داره و تب و لرز کرده . اونم ترسوووووو و شدیدا از امپول میترسه  ! یاسی و مامانی هم اومدن ...

به محض ورودشون اولین جمله ی یاس این بود . مامانی آمپول پدر جون رو زدی ؟؟؟  اینم نوه !

هیچی دیگه ! دو عدد آمپول نثار باتکس مبارکشون کردم و اونم فقط وای وای میکرد 

اولیشو که زدم میگه " وای پام گرفت . مادر بد زدی ! "

میگم خب این یکی رو نمیزنم برو بیمارستان برات تزریق کنن ( حالا الکی ) پول اون یکی هم میشه ۱۰۰۰ تومن .

میخنده میگه " آوا تو که نامرد نبودی !!!" گفتم حالا میخوام باشم ...

میگه " خب اول یه بوس بده بعد اون یکی رو بزن " . گفتم بوس نمیخوام . دوتاش میشه ۲۰۰۰ تومن  

اون یکی هم جنتا ! گفتم باباجون از الان بگم این سوزش بدی داره ! نگی آوا بد زد 

یکی هم برای فردا صبح داره . میگه کدومشون باید دوباره زده شه ؟ میگم همین دومیه ... میگه وای از الان میسوزه 

هر کاری کردم برای شام بمونن باباجون قبول نکرد . گفت برم چون حس میکنم چند دقیقه بیشتر بمونم دیگه نمیتونم بشینم پشت فرمون .

دختر ناز پدرش رو بخره اونوقت کی باید ناز دختر رو بخره ؟؟؟  بیچاره آوا 

این چند روز اتفاق خاصی نیفتاد...

+ فقط اینکه همسایه مون همین الان داره باز با شوهره صیغه ایش دعوا میکنه و درست دو ساعته که ما اراجیفش رو داریم تحمل میکنیم .

+ بعد اینکه حباب شدیدا درگیره کارهای عقده و هر روز دنبال خرید و این چیزاست ...

+ بازم اینکه فردا صبح جیگیلیه من میااااااااااااااد و من فردا حسابی بوس بوسش میکنم ...

و دیگه اینکه امروز غروبی آبجی بزرگه زنگ زده ! منم خواب آلوووود میگم بله ؟ میگه آوا از اون سالاد الویه باز داری ؟ ( دقت بفرمایین که چهار روز قبل هوس کردم و سالاد الویه درست کردم )

میگم خواهرم اون برای ۴ روز قبل هستش که اگه مونده بود تا حالا کپک زده بود . میخنده میگه اخه خوشمزه بود . الان داشتم برای همکارم تعریف میکردم یهویی گفتم ببینم اگه هنوز داری تعطیل شدم بیام یه لقمه بخورم و بعد برم خونه  ...

منو میگییییییییی ! هم شاخ در آوردم و هم دُم  ...

اون تماسو قطع کرد و من شدیدا جوگیر شدم که عجب آوای پنجه طلایی هستم من ... 

اینم یهویی یادم اومد بگم تو دلم نمونه یه وقت !!!

اگه دوستان قدیمتر یادشون باشه آوای بینوا تو اسفند ماه کلی استرس و شوق و ذوق داشت که داره خواهر شوهر میشه . خدا هم برامون جور کرد و وصلت صورت گرفته و منم طعم مسخره ی خواهرشوهر بودن رو چشیدم ولی خب نمیخوام وارد جزئیات شم ... سه ماهی میشه که این خانوم دبه در آوردن و میگن نمیخوان با داداشم زندگی کنن ( در کل دو ماه و نیم بعد از عقدش بود که دیگه نیومد خونمون و حرف از طلاق زد ) حالا بحثم این نیست ...

بعد از این ماجرا چند وقتی بود که داداشمون حسابی مزاحمی داشت و همش میگفت ایناییکه تماس میگیرن دخترن . گفتیم شاید دختره میخواد از این طریق از داداشم بل بگیره و به نفع خودش همه چی رو تموم کنه و این شد که داداشم خطش رو عوض کرد که اون دیگه شماره ش رو نداشته باشه ...

ما هم برای اینکه اعصابش خورد نشه وقتی پیشمون بود اصلا در مورد طلاق حرفی نمیزدیم تا زیاد تو فکر نره ...

از قضا منم شماره ی جدیدش رو نداشتم .

تا شد امروز ...سر یه ماجرایی لازم بود به داداشم زنگ بزنم . با مامانی تماس گرفتم که شماره ی علی چنده ؟ اونم شماره رو داد و منم یادداشت کردم و شماره رو گرفتم

دیدم وای آهنگ پیشوازش بسی سوزناک و در وصف حال این روزهاشه ...

یادم نیست شعرش چی بود ولی مفهومش این بود که " من چه ایرادی داشتم که ترکم کردی و گفتی دوسم نداری و این چیزا ... " دلم براش سووووووووووووخت ! یه بار کامل زنگ خورد و بعد تماس قطع شد .

مجدد تماس گرفتم و باز گوش دادم و ناگفته نمونه که اشکم در اومد ! و کلی به شانس بد داداشم فحش دادم ... باز تماس قطع شد .

دوباره تماس گرفتم که یکدفعه دیدم یه دختر خانومی جواب داد ...  ازش عذرخواهی کردم و گفتم "فکر کنم اشتباه تماس گرفتم "

نگاه کردم دیدم بله دو تا شماره جا به جا شده  اینبار درست گرفتم دیدم به به داداش ما چه آهنگ نی ناش ناشی گذاشته  ... کلی تنهایی واسه خودم خندیدم ...

+ دعا کنین تکلیف داداشم زودتر مشخص شه 

میگم خوبه حالا این چند روز اتفاق خاصی نیفتاده بود ! نه ؟؟؟ 


  • يكشنبه ۹۰/۰۶/۱۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">