MeLoDiC

این چند روز که گذشت و فردایی که هنوز نیومده !!! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

این چند روز که گذشت و فردایی که هنوز نیومده !!!

يكشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۰، ۰۴:۵۲ ب.ظ


جمعه ۴ شهریور ماه :

از سر شب تا ۶:۳۰ با حباب بیدار بودیم . و دقیقا از ۶ تا ۶:۳۰ سر یه قضیه ای توی اتاق غلت میزدیم و می خندیدیم . طوریکه من حنجرم درد گرفته بود و اشکم در اومده بود ... آخرش مجبور شدیم دیگه چشم از هم برداریم تا بلکه خوابمون ببره . بعد از اون تازه خوابیدیم 

بعد از ظهر یهویی تصمیم گرفتیم بریم خونه ی آبجی کوچیکم (رها) ! حباب هم همراهمون اومد ...  

آخره شب برگشتیم خونه !

شنبه ۵ شهریور ماه :

صبح مامانی اومد خونمون و حباب هم بود . بعد هم باباجون اومد و لطف کرد لوسترمون رو آورد پایین و کمی به سیم کشیش نظر انداخت و آخرش تنها کاری کرد این بود که لامپ های شمعیشو باز کرد و بدون لامپ گذاشت سر جاش . در نتیجه الان لوسترمون بدون هیچ لامپی زیر سقف آویزونه ... حالا تا کی بشه که محمد بره براش لامپ بخره 

 بعد از ظهر هم بارندگی داشتیم و منم پرده ی اتاق رو کشیدم کنار و رفتم درست رو به روی پنجره روی تخت یاسی دراز کشیدم و انقدر به بارون نگاه کردم تا خوابم برد . البته اینم بگم که حباب اصلا نخوابید و همش داشت آهنگ دانلود میکرد ...

بعد از شام هم حباب رو بردیم خونشون رسوندیم و برگشتیم .

یکشنبه ۶ شهریورماه :

 از دیروز آلرژی دستم عود کرده و امونمو بریده . امروز همزمان هم به حباب و هم به محمد گفتم برام پماد بگیرن تا هر کدون زودتر رسیدن خونه اونو برام بیارن  در نتیجه الان دو عدد پماد همنام و یک شکل دارم و دستی که صورتی شده ... یسنا هم تماس گرفت که بریم دنبال آشمون و از طرفی اگه میشه بریم برای پخش کردنش کمک کنیم که من نتونستم برم . ولی محمد رفت که کمک کنه .

برای عصر هم مثلا قراره بریم بازار . هم خودم کار دارم و هم حباب . با این بارندگی نمیتونم به هدفمون از بازار رفتن برسیم یا نه  ... مامان خانوم هم لطف کردن کلی بادمجون و گوجه و پیاز خریدن که برای فردا بمونم باهاش درست کنم . دستم اینجوری شده و روم نشد بهش بگم از دست راست معلولم ...

امروز صبح هم باباجون تصادف کرد . خدارو شکر خودش خوبه ولی ماشینش خسارت دید ! مقصر هم خودش بوده . خدایا بابت سلامتش ازت ممنونم 

امشب برای شام میریم خونه ی مامان اینا ...

و اما فردااااااااااااااا .... 

پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۱ ، مُصادف با میلاد با سعادت حضرت فاطمه (س) ساعت ۲ بعد از ظهر ،بیمارستان بو علی سینا ، واقع در میدان امام حسین (ع) تهران ... یه دختر لوس با وزنی معادل سه کیلو و ۲۵۰ گرم و قد ۵۳ سانت ... با پوستی سفید و پر از موهای ریز به دنیا اومد و دلمون رو شاد کرد .

این دختر لوس هم کسی نیست جز یاس خوشگله من ... 

با اینکه فردا نُه سالش تموم میشه ولی من هنوز حس میکنم همون نی نی کوچولوئه نُه سال قبل هست و هنوز بزرگ نشده !  قربون دختر نازم بشم من ... 

یاسی جون خوشگلم امیدوارم شاهد بلوغ فکری و جسمی و روحیت باشیم و بتونی تو زندگیت به موفقیت های زیادی دست پیدا کنی ... 

یاس عزیزم تولدت مبارک  

الان هم خونه ی مادرجونشه و باهام تماس گرفته که براش کتاب بخرم . کادو تولدش رو خودش پیش پیش اعلام کرد  

+ هنوز هم بارون می باره و کم کم باید آماده شم تا به همراه حباب بریم بازار ...

به کسی نگینا ! تو این آب و هوا اصلا حس رفتن ندارم ! خودش هم رفته زیر پتو دراز کشیده ...  


  • يكشنبه ۹۰/۰۶/۰۶
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">