MeLoDiC

خبرهای مسکوت :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

خبرهای مسکوت :)

پنجشنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۰، ۰۴:۰۸ ب.ظ


+ سه شنبه اول شهریور ماه

بعد از ظهری همینجوری تصمیم گرفتیم بریم خونه ی خاله جون اینا  نگفته بودم که فکر کنین واقعا چشممون زدین   ! به دلیل بروز درد معده ی مکرر این جانب رسما از ادامه ی جهاد روزه داری استعفا دادم . خدا برای کسی درد و مرض نیاره . ولی ناگفته نمونه دو روزی هست که برای من به ارمغان آورد  ! مامان و باباجون هم اونجا بودن . کلی گفتیم و شنیدیم و تا حد ممکن از حضار صحبت کردیم که غیبت محسوب نشه و بین روز مجبور نشیم گوشت تن برادرمون رو بخوریم و روزه خواری راه بندازیم !

غروبی مامانی و باباجون رفتن و ما در نهایت پر رویی برای شام موندیم  و خاله جونم به ظاهر خوشحال شده بود  ...

+ چهارشنبه دوم شهریور ماه

تا پایان سریال ۵ کیلومتر تا بهشت به زور تو خونه موندیم . کل روز بارندگی بود که عجیب باعث خنکی هوا شده و خدا حسابی در رحمت و برکت رو برای ما شمالی ها گشوده . البته به گمونم دل کشاورزها داره خون میره  . بعد از شام ( که البته بیرون صرف شد ) رفتیم خونه ی حباب اینا شب نشین !  اونجا هم کلی حرف زدیم و چه بسا غیبت هم محسوب شده باشه . ولی خب از اونجا که بعد از افطار بود نگران روزه خواری در ملا عام نبودیم  ! ( قابل توجه رها " آبجی کوچیکه" حالا نیای بگی غیبت کیو میکردین . بذار خودم بگم ! تو رو )  ... یه سریع کارای شخصی هم داشتم که انجام شد و آخره شبی برگشتیم خونه !

آخره شب هم بارون شدت گرفته بود و البته به همراه تندرهای آسمانی  منم تا نزدیکای ۴ صبح از ترس داشتم سکته میزدم . با هر صدا کف خونمون می لرزید 

پنجشنبه  سوم شهریور ماه

امروز قرار بر اینه که حباب و یسنا بیان خونمون  و از قرار معلوم گلمون کمه (اینم قابل توجه رها )

ضمنا مامان خانوم زحمت کشیدن در این هوای بسیار مطبوع و قشنگ برامون آش رشته پختن و اگه خدا بخواد برای امشب شام آش به دستمون می رسه انشالله  ... نوش جونمون 

و اما ...

به استناد یه سری مدارک و شواهد به خودم ثابت شده که واقعا نویسنده ی این سریال ۵ کیلومتری خودم هستم  ! اوناییکه تو "ف ب" با من همراه هستن می تونن رو دیوارم ببینن که چه قشنگ دو قسمت جلوتر رو براشون اونجا شرح دادم . رها هم شاهده . مگه نه ؟؟؟  این از این ...

امروز کیمی جونم اسمس داد و کلی دلتنگی کردیم  ! کلی قربون دستای تُپلم شد  ... فداش بشم دلم براش یه ذره شده . اینم گفت که احتمالا آخرای شهریور میاد شمال و اگه خدا بخواد می بینمش  آخ ! اگه بشه چه میشه ...  ایکاش بشه بیاد که شدیدا دلتنگشم

+ دیشب خواب دیدم طرح کاریم شروع شده و من درگیر سِت زدن به سرُم هستم ولی هر کاری میکنم موفق نمیشم . چقدر تو خواب به شانسم غر زدم که چرا انقدر زود طرحم شروع شد  ... خدایا با اون همه تعریف و تمجیدی که استاد پیش مترون بیمارستان از من کرده یه وقت آبروی منو نریزی  ... آخه ست سرم هم کاری داره ؟ 

به برکت نزدیک بودن به روز قدس اینترنتم از دیشب داره سینه خیززززززززززز میره . هیچ امیدی به اینکه این پست ثبت بشه ندارم . لهذا مجبورم اول کپی کرده و بعد تائیدش کنم 

+ بعدا نوشت : کاشف به عمل اومد که امشب یسنا نمیاد . حباب مگر اینکه دستم بهت نرسه ! منو ضایع میکنی ؟  

صدای خش خش اره نوید مرگ درختان است !

از صبح صدای اره موتوری که در جوارمون داره به تن درختها کشیده میشه میره رو اعصابم .

هم از صداش چندشم میشه و هم از رسالتش ...

  • پنجشنبه ۹۰/۰۶/۰۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">