MeLoDiC

حواس پرتی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

حواس پرتی ...

سه شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۰، ۱۱:۰۳ ق.ظ


+ استادمون با مترون بیمارستان در مورد من صحبت کرده ! حالا اونم گفته بهش بگو وقتی ثبت نام طرحشو انجام داد بیاد که باهاش صحبت کنم . دیروز رفتم تا منو ببینه و حرفاشو بشنوم ولی خب نبودش . حالا موندم وقتی نمراتمونو دادن برم بابل کارهامو که راست و ریست کردم اونوقت برم پیشش  !!! ایکاش با این پارتی بازی حداقل ازم بپرسه دوست داری کدوم بخش بری و منم بگم خب معلومه اورژانس  ...

دیشب به مرضیه اسمس دادم که جریان نمره هامون چی شد ؟ گفت تماس گرفته و هنوز نمرات رو رد نکردن . تنبلی هستن این اساتید محترم . چهار تا دونه نمره که این حرفهارو نداره ! تازه اونم نمرات ما که هممون بیست بودیم  !

+ یاسی گاهی اوقات خیلی عشقولانه میشه ! دیروز عصری خوابیده بودم اونم کنارم دراز کشیده بود و کارتون تماشا میکرد . تا چشممو باز کردم و حس کرد بیدار شدم یه چرخی زد و روبه روم قرار گرفت و چهار تا ماچ آبدارم کرده میگه وای مامانی من تو رو خیلیییییی دوست دارم . چیکار کنم ؟ منم بوسیدمش گفتم خب منم دوستت دارم . میگه خب زشت نیست بگم عاشقتم ؟ گفتم نه ! بچه ها باید عاشق بابا و ماماناشون باشن دیگه ... دوباره کلی با دستاش نازم کرده ! میگه خیلی شبیه ستایشی  . موندم از چه دیدگاهی منو مشابه ستایش دیده . گفتم واقعا شبیه ستایشم ؟ میگه آره . دوستام هم امروز تو کانون تا رفتی گفتن مامانت شبیه ستایش هستش  چی بگم ولله ...

+ پریروز داشتیم میرفتیم خونه ی مامان اینا سوپر مارکتی نگه داشتیم تا سن ایچ بخریم بعد که رسیدیم خونه ی مامانی هر چی موندیم محمد بالا بیاد نیومد . رفتم رو بالکن دیدم ای داد نه خودش هست و نه ماشینش . زنگ زدم بهش با کلی تاخیر گوشیو جواب داده . میگم کجا رفتی ؟ میگه گوشیمو تو سوپری جا گذاشتم اومدم گرفتمش ...

شبش هم رفتیم خونه ی حباب اینا ! آخره شب اومدیم خونه میگه آوا به حباب اسمس بده بگه گوشیمو جا گذاشتم ! خاموشش کنن تا اذیت نشن ...  من که نفهمیدم این چه گوشیه همراهیه که همش اینور و اونور جا می مونه ! بعد دیشب رفتیم که گوشیشو بگیریم . تا روشن کردیم انقدر اسمس پشت خط داشت که گوشی هنگ کرد و صداش دیگه قطع نمیشد  ...

+ یاسی دیروز تا برگشت خونه میگه مامانی دیگه کلاس نمیرم . میگم چرا نمیری ؟ میگه خوشم نیومد . تازه "ثنا" با دوستاش فقط بود و منو تحویل نگرفت . گفتم خب تو با بقیه دوست شو ... دیروز عصر هم کلاس شعر و ادبیات بود ولی هر کاری کردم راضی نشد بره . تنبل خانوم خودشم نمی دونه چی میخواد . هر کاری براش انجام میدیم باز می ناله  

+ گوشم همچنان ملتهبه و درد و خارش شدید داره ! توی دهنم هنوز زخمه که احتمال خیلی زیاد مربوط به عفونت داخل گوشمه . شاید برای درمونش مجبور شم برم تهران ... از دکترای اینجا که آبی برام گرم نشد 


  • سه شنبه ۹۰/۰۴/۲۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">