MeLoDiC

با این همه درد چه بگویم که باز بی دردم ! :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

با این همه درد چه بگویم که باز بی دردم !

پنجشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۰، ۰۱:۱۷ ب.ظ


دیشب به قدری حالم بد شده بود که با " nobody " تماس گرفتم و گفتم بیاد خونمون که تنها نباشم . اونم بنده خدا آخره شب وقتی مهموناشون رفتن اومد و قرص و آمپول هم برام آورد .

تا قبل از اینکه  nobody  برسه دیدم آیفونمون رو میزنن . از پنجره سرک کشیدم دیدم چند تا پسر جوون هستن . اهمیت ندادم و اصلا جواب ندادم . چند دقیقه بعد دیدم درب خونه رو میزنن . رفتم دیدم یکی از همون پسرها . اسم یه شخصی رو گفت ! گفتم نمی شناسم . عذر خواهی کرد و رفت . دو دقیقه بعد دیدم باز اومدن در میزنن . این بار دیدم باز همون پسره هست . بهم میگه منزل اقای فلانی ؟! گفتم بفرما . گفت شما چطور مدیر ساختمونین که نمی دونین اون آقا کیه ؟ گفتم مدیر ساختمون همسرم هستن که الان تشریف ندارن . منم قرار نیست امار همه رو داشته باشم . این شخصی که شما میگین تو این ساختمون نیست .

گفت یه پسر داره قد بلند و لاغر . از من بلندتره ! گفتم اینجا کسی رو نداریم که پسر بزرگ داشته باشه . ما فقط یه پسر جوون داشتیم که اونم دو ساله عروسی کرده رفته سر خونه و زندگیش . گفت مطمئنم خونه شون تو این اپارتمانه . گفتم به هر حال من همچین کسی رو نمی شناسم ...

باز عذرخواهی کرد و رفت ...

۵ دقیقه هم نکشید که دیدم باز درب میزنن . دیگه ترسیده بودم . چون هم گفته بودم محمد خونه نیست و هم اونا چهار نفری می شدن ... این بار از تو چشمی خوب نگاه کردم دیدم دختره دانشجوی طبقه پایینی هستش .درب رو باز کردم دیدم سراغ محمد رو میگیره . گفتم نیستش ! گفت خانوم فلانی چند نفر تو پارکینگن . نمیدونم کی هستن . با این زنه کار دارن ( واحد بغلیمون رو نشون داد با دستش ) گفتم این که فامیلیشون چیز دیگه ای هست . گفت نه ! فامیلی خوده زنه اینه که اینا میگن . می ترسم بهشون بگم این زن بی آبرو هستش بیاد سرو صدا کنه . گفتم ولشون کن تو چیزی نگو . ما هم که الان مرد نداریم تو آپارتمان یهویی می بینی باز پای مامور به اینجا باز شد . کمی باهام حرف زد و رفت ! داشت میرفت گفتم تو دزدگیر ورودیتون رو از داخل قفل کن راحت بخواب ! گفت اگه می ترسی تو هم بیا پایین پیشم . تشکر کردم و رفت !!!

منم درب رو قفل کردم و صندلی گذاشتم پشتش ! دلم خوش بود مثلا شاید اون صندلی کمی مانع ورود شه !

این زنیکه گند زده به اپارتمانمون . دیگه احساس امنیت نداریم اینجا ! می ترسیم هم باهاشون برخوردی کنیم و بد ببینیم . به قول یکی از دوستان همچین افرادی انقدر ادم دارن که دست به هر خلافی می زنن و آخرش هم همه گناهکار و خاطی معرفی میشن بجز خودشون . زنداییم میگفت هر چی هم دیدین به روی خودتون نیارین . یهویی دیدین یه کبریت کشید و ماشینو زندگی تون رو به آتیش کشید و دستتون هم به جایی بند نیست . حالا منم واقعا دیگه ازش می ترسم !!!

چند دقیقه بعد از رفتن دختره nobody رسید ! اون که اومد کمی خیالم راحت شد .

اولش تا اومد دو تا قرص یه کله انداختم بالا ولی تاثیری نداشت ، بعد هم رفتم عصاره شیرین بیان رو خوردم . ولی انگاری هیچ تاثیری رو دردم نداشتن . در نهایت اون آمپول رو هم تزریق کردیم که اونم برای خودش ماجرایی داشت .

حدودای دو نصفه شب بود که کمی آروم گرفتم ! بعد از اون هم که دو تایی شب زنده داری کردیم . از اونجا که واسه من ای دی اس اله و سرعت تا حدی مقبوله رفتیم و برای  nobody تو فیس book عضویت گرفتیم تا بتونه با داداشش راحت تر در ارتباط باشه . بعد هم که رفتیم و قالب وبلاگ " هیچکس و همه کس " خودمون رو عوض کردیم و یه آپ ناقابل مشترک هم گذاشتیم ...

حدودای ۴:۳۰ بود که دیگه من رفتم و خوابیدم و خبر ندارم  nobody کی خوابید ...

صبح هم با تماس مامانی از خواب بیدار شدم . اخه برنجون تموم شده بود و یادم رفته بود که به محمد بگم بخره . برای همین به باباجون سپرده بودم که برام بخره که اونم تنبل خان به مامان گفته خودت برو بخر من کار دارم . مامانی هم امروز صبح برنج خریده و انداخته تو ماشین و برام اورد . کلی خجالت کشیدم  اگه این بابا و مامانا نباشن کار ما چی میخواد بشه ؟؟؟ 

یه کوچولو هنوز درد دارم ولی زیاد نیست .

بدبختیم یکی دوتا نیست که ! گوش چپم باز ملتهب شده و انگاری تب کرده باشه توش داغه ! نمیتونم حتی لمسش کنم . سرمو که پایین میارم دردش چند برابر میشه . موندم این یکی رو چیکار کنم ! ظاهرا باید به هر بهونه ای شده یه سر به بیمارستان بزنم . آخره هفته ای که فکر نکنم مطب باز باشه تا برم دکتر ... اینم از این چند روزی که تنها بودیم . هر چی درد و مرض افتاده به جونم ...

 الان هم nobody و یاسی نشستن و دارن سی دی های یاس رو سر و سامون می دن . اندازه ی یه پاکت سی دی هم دارن می ندازن دور ... از دست شلخته بازیهای یاس واقعا کلافه شدم . 


  • پنجشنبه ۹۰/۰۴/۲۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">