MeLoDiC

بدبختی پشت بدبختی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

بدبختی پشت بدبختی ...

جمعه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۴:۱۶ ب.ظ


این چند وقت اصلا حس نوشتن ندارم !

میام که بنویسم ولی می بینم از گفتن و نوشتن خالی هستم ...

بخش دیالیز تموم شد و حالا مونده جلسات جبرانیش که باید برم ! اساتید سر غیبتها کمی گیر دادن و اذیت کردن ! البته من شانس آوردم که به معاون آموزشی ارجاع داده نشدم وگرنه باید یه کمیسیون هم میذاشتن برای دو روز غیبت من و بحث حذف واحد و این ارجیف ...

نمیدونم این ترم آخری و این روزهای آخر چه مرگشون شده که اذیت میکنن ! انگاری برای دلخوشی بوده که غیبت کردیم . جالبش اینه وقتی به اقوام میگم من برای غیبت هام دچار درده سر میشم کسی حرفمو باور نمیکنه ! بیا ! اینم از اون درد سری که می گفتم ... اونروز به استاد میگم یعنی به منم میگن باید مدرک ضمیمه ی نامه ی درخواست جبرانیم کنم ؟ میگه اگه بخوان آره ! با طعنه میگم پس یادم باشه یدونه از اعلامیه های داییمو به درخواستم منگنه کنم ... اونم میخنده ! واقعا جای تاسف داره ! ایکاش همیشه مقررات رو با همین سخت گیریشون رعایت میکردن !

پریروز کارورزی دیالیز تموم شد وقتی اومدم خونه دیدم درو دیوار خونه دارن منو له میکنن ! انگاری فشار قبر من بود ! از محمد خواهش کردم تا بریم خونه ی آبجی کوچیکم ... اونم با کلی ناز و عشوه خلاصه جواب مثبت رو داد و ساعت نزدیک ۷ بود که راه افتادیم ... تا دیروز ۴ بعد از ظهر اونجا بودیم و بعدش برگشتیم سمت شهر خودمون ... برای شب قرار بود محمد بره عروسی یکی از دوستاش ...

روم نشد ازش بخوام بریم سر مزار ! ولی به محض اینکه لباسمو عوض کردم خودش گفت بپوش بریم مزار و یه فاتحه ای بفریستیم و برگردیم ... مجدد اماده شدیم و راهی شدیم . البته قبلش یه سر بیمارستان رفتیم . برادرزاده ی زندایی محمد که یه پسر ۱۸-۱۹ ساله هست داشته از دانشگاه میرفته که تو یکی از خیابونای این شهر خراب شده توسط دو سه نفری تهدید میشه تا ازش دزدی کنن . اونم از دستشون فرار میکنه و با سرعت میره سمت خیابون ! که یه ماشین سپاه با سرعت بهش میزنه و اونم پرت میشه یه گوشه ! الان هم سه شبه که تو ای سی یو بستری هست و داغونه ! خدا کنه این یکی زنده در بره !

بعد از عیادت از اون میریم سمت مزار ! آبجی بزرگه رو هم سر راه سوار می کنیم و با خودمون می بریم .

وقتی میرسیم همه دور قبر نشستن و مشغول گریه و زاری هستن . میرم یه گوشه می شینم و به درد دلها گوش میدم . نمیدونم چرا از وقتی جنازه ی دایجون رو تو خاک گذاشتن دیگه اشکم خشک شد و فقط وقتایی که دلم از برخوردها میشکنه اشکم راه میفته ! باز می شینمو وقت رفتن که میشه میرم شمع روشن میکنم و فاتحه می فرستم و راه میفتیم سمت خونه ! تا نزدیکی مسجد که میرسم حباب باز صدا میزنه که برای شام بمون ! بهش میگم که محمد شب نیست ! به هر حال خداحافظی میکنیم و برمیگردیم خونه ! شب محمد میره عروسی ! نصف شبی همزمان هم نت قطع میشه و هم خطوط همراه اول و ایرانسل ! دیگه چه خبر بود خدا داند !

امروز صبح حدودای ۸ بود که مامانی تماس میگیره که شوهر خاله ش فوت شده ! پیر بود و فرتوت ! خدا رحمتش کنه ... محمد آماده میشه و میره برای مراسم تشییع ! ازم میخواد باهاش برم ولی دیگه حال و روز شرکت کردن تو مراسم عزا رو ندارم و این میشه که تنهایی میره !

الان هم محمد و یاس گرفتن که بریم محل مادریم ! برای فردا باید گزارش کار بنویسم و تحویل استاد بدم ولی هنوز انجامش ندادم ...

دیگه بر نگشتم که ویرایش کنم ! اگه اشکال تایپی داره بذارین به حساب عجله ای که دارم ... 


  • جمعه ۹۰/۰۲/۲۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">