MeLoDiC

برمیگردم به یه سال قبل تا به امروز ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

برمیگردم به یه سال قبل تا به امروز ...

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۸۹، ۰۳:۱۳ ب.ظ


خسته شدم ! همسری و یاسی خوابن ... منم رو تخت یاس دراز میکشم و کمی به گذشته فکر میکنم .

خاطراتی میاد تو ذهنم که احساسمو قلقلک میدن . هم برای خنده و هم برای گریه ...

.

.

.

شروع سال ۱۳۸۹

قراره با بابام اینا بریم عید دیدنی !!!

+ دایی بابام که فوت کرده حالا خونواده شون نوعید دارن . وقتی وارد خونشون میشیم کاملا جای دایی عزت خالیه ! کمی میشینیم و فاتحه ای براش می فرستیم و برا خونوادش آرزوی سلامتی میکنیم و از خونه شون خارج میشیم . بارون می باره و تموم کوچه شون پر از گل ِ ...

خاله پروانه (دختر خاله ی مامانم) خیلی جوون بود که چند روز مونده بود به عید فوت شد . دخترش تازه زایمان کرده و اون حتی نتونست نوه شو ببینه . میریم خونه ی داداش بزرگش . پدرش که یه پیر مرده زجر کشیده هست با ورود هر مهمون جدیدی اشک تو چشماش جمع میشه و بی مهابا گریه میکنه . با ورود مامان گریه ش اوج میگیره ! شاید برای اینکه مامانم براش حکم دخترشو داشت که دیگه نداره ...

به تک تک اقواممون سر میزنیم و تصمیم داریم همون روز اولی جاهای اصلی رو بریم و همین کارو هم میکنیم .

.

روزهای عید تند و تند می گذرن . چهلمه خاله پروانه ۱۵هُم میشه که خونوادش برای اینکه برای بقیه سخت نباشه تصمیم میگیرن که مراسم چهلم رو بندازن برای ۱۱ فروردین . مراسم به شکل درداوری برگزار میشه ! بچه هاش هر کدوم یه گوشه کز کردن و اشک میریزن . پشت همسرش خم شده و روش نمیشه تو چشم بقیه نگاه کنه ! شاید حس میکنه اون طور که باید برای زنده نگه داشتن همسرش تلاش نکرده ... ولی نه ! خیلی بیشتر از توانش براش زحمت کشید . مثل یه گربه ی ماده که بچه شو به دندون میگیره و اینور و اونور میکشونه تا براش یه مامن فراهم کنه همسرشو به هر امید کوچیکی میبرد تهران و آخرش هیچ ... خدا بهشون صبر بده !!!

+ سیزده بدر شادی داشتیم . برعکس همه ی سالها بود . به جمع فامیل یه دوماد ( دوماد پسر خالم ) و یه عروس (عروس داییم) اضافه شده بود . مانی هم با حضورش به این عید زیبایی خاصی داده بود . دایجون هم با خونواده ش اومده بود . ولی حالش زیاد خوب نبود . هر سرفه ای که میکرد وحشت به جونم مینداخت که ریه هاش در چه وضع بدی هستن!!!

کی فکرشو میکرد ؟ کی باورش میشد آخرین عیدیه که کنارمونه ؟ کی میتونست باور کنه ؟ هیچ کس !!!

نوه ش جلوش می رقصید و با لبخند بهش نگاه میکرد و سعی میکرد براش دست بزنه ولی سرفه امونش نمیداد ...

گذشت ! اون روز با تموم شادیهاش گذشت ! شد ۱۵ فروردین ! یعنی دو روز بعد ...

همه چی تموم شد !

یادمه مامان "هیچکس" برای اینکه آرومم کنه بهم میگفت "ببین داییت راحت شد و به آرامش رسید " ولی از کجا معلوم ؟ کی میدونه آرامش از دیدگاه داییم چی بود ؟ کی میدونه کسی که یه پسره تازه عقد کرده داره و دو تا بچه هاشم مجردن با زنی که باید یک تنه از پس مشکلات زندگی بر بیاد اینجوری به آرامش میرسه ؟!

به هر حال حرفهایی بود برای تسکین ذهن و روح آشفتمون ... کابوسی بود که هنوز از یاداوریش دلم هری میریزه ! هنوز وقتی میخوام بگم چند تا دایی دارم ناخوداگاه میگم ۶ تا !!! ولی تا یادم میاد میگم یکیشون رفت ... هنوز نمیتونم از تعداد داییام کمش کنم . خدا به خونوادش صبر بده !!!

+ روز چهلمه داییم مجتبی رو دیدم . پسر دختر خاله ی مامان . همسنه خودمه ! تو ماشینشون نشسته بود . تا منو دید دست راستشو بلند کرد و با همون لحن خاص خودش گفت دخترخاله سلام !!! باهاش احوالپرسی کردم .... شد آخرین دیدارمون

دو روز بعد اونم رفت ...

وقتی از روی برانکارد داشتن می ذاشتنش توی آمبولانس تا انتقالش بدن سردخونه تنها کسی که از فامیل اونجا بود من بودم . با اینکه کاملا سرو تهشو با ملافه بسته بودن ولی تا قد بلندشو روی تخت دیدم فهمیدم مجتباست ... باز هم عزا ! باز هم گریه و زاری ! برای جوونی که ۳۰ سال بیشتر نداشت و ۵ سال از عمرشو گوشه نشین خونه بود ... خدا به خونوادش صبر بده !!!

+ میرسم به چند ماه قبل ! ۱۱ دی ! روزی که خبر دادن اکبر خودکشی کرد ... پسر دایی محمد ! یه جوون ۲۷ ساله ...

 سریع رفتم بیمارستان . او اتاق عمل انتقالش دادن مراقبت های ویژه ! از تو محوطه خودمو رسوندم به پنجره ی کناره تختش ! انگار که از مادر متولد نشده باشه ... غروب خونشون که بودیم مامانش قسمم داد که بگم حالش چطوره ! خدایا نخواه کسی حامل خبر ناامیدی باشه ! زبونم به حقیقت باز نمیشد فقط گریه میکردم ... میدونستم موندنی نیست !!!

فردا شد . تو اورژانس بودم که محمد اسمس داد "اکبر فوت شد " باز همون اشکها و همون غصه ها ... خدا به خونوادش صبر بده !!!

تموم شد ؟ فکرم کمی بهم ریخته هست و نمیتونم تمرکز کنم .

+ خدایا وجدانا سال خوبی داشتیم ؟ نکنه تو این سال حواست به ما نبود !!! کفر میگم ؟ باشه تو ببخش ! ولی امسال کمی برامون پارتی بازی کن ...

شادی هم داشتیم ؟؟؟

ازدواج برادرم .......

+ واقعا دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه !!!

+ امسال هم نوعید داریم ! داییم ، مجتبی ، اکبر ... هر سه شون جوون بودن . خدا رحمتشون کنه !

+ علی دهاتی تو وبش یه دعای قشنگی کرده بود ... با این مضمون !!!

خدایا ازت میخوام سال ۱۳۹۰ سالی باشه که هیچکس عزیزی رو از دست نده ...

+ ظاهرا دوستمون علی دهاتی وبش رو حذف کرد ... 


  • چهارشنبه ۸۹/۱۲/۲۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">