MeLoDiC

روز و شب چهارشنبه سوری :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

روز و شب چهارشنبه سوری

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۸۹، ۱۲:۱۴ ق.ظ


امروز صبح که از خواب بیدار شدم کمی اومدم نت !!! با اینکه یه دنیا کار خراب شده بود رو سرم ولی کمی تو نت گشتمو وبلاگهای دوستان رو خوندم . بعدش دیگه رفتم که کارهای باقیمونده رو تموم کنم . اولش فکری به حال ناهار کردم و بعد آخرین کارهای تمیزی اشپزخونه و هال رو انجام دادم و الان فقط مونده تنها اتاق خوابمون و سرویس بهداشتی ... صبح زود بابا و مامان زن داداشمون رو بردن رودسر و تحویل خونواده ش دادن تا برای جمعه عیدیشو براش ببرن و بیارنش  

ظهری ناهار خورده نخورده رفتم دوش گرفتمو بعدش شال و کلاه کردیم سمت زادگاه مادری تا هم مواد حلوا قاچی رو برسونیم دست خاله جون تا برای مامان حلوا درست کنه و هم سی دی نرم افزار کامپیوتر رو به یسنا بدم . داداش یسنا هم به علت تصادفی که جمعه ای براشون پیش اومده بود کوفتگی شدید داشت و خوابیده بود و میگفت راحت نمی تونه نفس بکشه  بهش گفتم اگه واقعا مشکل داره حتما بره دکتر تا یه عکسی چیزی از قفسه سینه ش بگیرن ... به هر حال حال و روز خوبی نداشت ! انشالله که زودی خوب شه  ... 

از اونجا که غروب شلوغ میشد و خطرناک بود تو خیابونا باشیم خیلی سریع بای دادیمو رفتیم بازار تا من برای حاشیه پرده اتاق خواب ریشه بخرم . همسری هم یاس رو برد دکتر ! یاسی از دیروز آلرژیش عود کرده و یه بند داره سرفه میکنه . بعد از خرید خرد و ریزا ، کمی هم مغزگردو خریدم و به خاله جون هم سپردم برام سبزی محلی بچینه تا مواد مرغ ترش رو آماده کنم برای مهمونی های عید  

حدودای 3:30 دیگه خونه ی مامان اینا بودیم . مامان دو تا ریسه گل خریده بود برای بالای اپن که همسری براش نصب کرد ولی کوتاه بود و مامانم که تند و تیزه سریع رفت بازار و یکی دیگه خرید و همسری اونو تکمیل کرد  خوشم میاد مامانم برای خرید برعکسه منه ! من اصلا حال و حوصله ی خرید کردنو ندارم . در عوض مامان و دو تا آبجیام خوره ی بازارگردی و خرید دارن 

منم نشستم پرده ی اتاقمون رو دوختم و بعد از اون هم پرده های آبجیمو برش دادم ولی دیگه دستم یاری نمیکرد که براش بدوزم برای همین مامان گفت بذارم بمونه تا فردا خودش بدوزه ! میدونم براش سخته ولی واقعا دیگه تحمل نداشتم بشینم پشت چرخ خیاطی 

مامان اینا هم یه یخچال خریدن و به کمک دو تا دومادهای گل و گلاب آوردنش گذاشتن تو اشپزخونه . خوشگله ! خیلی خوشم اومد از ظاهرش ... امیدوارم کاراییشم خوب باشه . غروبی کمی با زن داداشم اسمس بازی کردم و کلی قربون صدقه ی هم رفتیم . خیلی به دل می شینه ! ایکاش برای همیشه انقدر با هم خوب باشیم . قبل از شام هم باباجون باهاش تماس گرفت و شب چارشنبه سوری رو بهش تبریک گفت ... میدونم دلش برای عروسش تنگ شده !!!  

برای شام هم به اتفاق آبجی بزرگه خونه ی مامان موندیم ! برای مراسم چهارشنبه سوری که خودمون کار خاصی نکردیم ولی از سرو صدایی که همسایه ها ایجاد کرده بودن کلی مستفیض شدیم  .

حالا این بین باباجون اومده گوشیه تلفن رو گرفته سمت مامان که چی " خانوم تماس بگیر با آقای فلانی "همسایمون" و بهش بگو بیاد به بچه هاش بگه برن جلو حیاط خونشون فشفشه و ترقه بزنن " مامانمم هی حرص میخوره که این چه کاریه ! ارزش نداره و دلخور میشن ... خلاصه آبجی بزرگه گفت یه شبه ! کمی شیطنت میکنن میرن تو خونه ... و از این چیزا ! خلاصه باباجون هم بی خیال شدن 

وای خوبه بابام تو تهران و شهرهای امثال تهران نیست ! یادمه باردار بودم و همچین شبی نارنجکو می کوبندن به کانال کولرمووووون و هیچ کس هم نبود بره بهشون بگه این چه حماقتیه ! تموم روز اصلی و یه هفته قبل تر از اون و سه روز بعدش صدای بامب و بومب بود که دلمو هری میریخت . واسه اینکه مثلا کمتر بترسم یه بالش میذاشتم رو سرم و کناره گوشم فشار میدادم ولی هیچ اثری نداشت ... واقعا یه سری از افراد ملاحظه ی هیچ چیزی رو نمیکنن  میدونم امشبم خیلی ها اذیت شدن . امیدوارم واسه کسی مشکلی پیش نیومده باشه ! هر چند بعید میدونم 

 + بابام همیشه میگه : " بیچاره پدرها . خونه مال پدرهاست ولی بچه ها میگن امروز رفتیم خونه ی مامانم ! یا مثلا سر سفره پدره میشینن میگن شام خونه ی مامان بودیم ، پس پدرا چه کاره هستن ؟ " خداییش ! پدرها کجان ؟  

+ کی منکر اینه که مدیریت خونه با خانومه خونه هست ؟ اونکه مامانی منه اگه یه نصفه روز نباشه بابام نمیدونه آب خوردن رو باید از کجا تهیه کنه 

اتاقمون الان پرده نداره ! خنده داره ها ولی واقعیت اینه که می ترسم به پنجره نگاه کنم 

  • چهارشنبه ۸۹/۱۲/۲۵
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">