MeLoDiC

مهمونی منزل آبجی بزرگه :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

مهمونی منزل آبجی بزرگه

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۸۹، ۱۰:۱۴ ق.ظ


دیروز غروب زن داداشم اومد خونمون تا یاسی رو زودتر ببره خونه ی ابجی بزرگه ! یهویی با یه خونه ی کاملا زیرو رو شده مواجه شد :دی ! تعارفش کردم اومد تو و کمی موند تا کمی به کارهام برسم و از اونجا که کاملا گرد و خاکی شده بودم تندی رفتم دوش گرفتم ...

قبل از اینکه راهیه خونه ی آبجیم بشم یخچالُ از برق کشیدم تا برفکهاش آب شه و وقتی برگشتم تمیزش کنم :( یه شانسی که آوردم این بود که فریزر تمیز بود :)

برای خواهرزادم که عاشق کیکه هم کیک درست کرده بودم و اونو هم برش زدم و داخل ظرف چیدم و با خودمون بردیم خونه ی ابجی بزرگه ! ابجی هم زودتر از پایان کارش اومده بود خونه و با مامانی مشغول اشپزی بود که ما وارد شدیم :)

همسری و باباجون کمی دیرتر اومدن . باباجون هم اسما رو با خودش اورده بود و کلی از اومدنش خوشحال شدیم و البته مامان به باباجون گیر داده بود چرا خواهر حباب رو نیاورد :دی خدایی جاشون خالی بود ... زن داداشم خداییش خیلی زودجوشه و آدمو معذب نمیکنه ! از این اخلاقش خوشم میاد . این اخلاقش دقیقا چیزی هست که لازم بود داشته باشه ! چون افراد فامیل ما خیلی به هم وابسته هستن و اگه خدای نکرده کمی بد عنق بود جو رو سنگین میکرد که خدارو شکر اینجوری نیست :) بترکه چشم حسووووود :)))

خلاصه تا نزدیکای ۱۲ شب اونجا بودیم و اونجا هم نقش کوزت بودن رو کاملا تونستم به اجرا در بیارم :) البته به اتفاق اسماجون :دی !!! و اخره شب بای دادیم و هر کی به سوی مقصد خویش :دی

خودمم انقدر خسته بودم که حد نداشت ! تا اومدم خونه تنها کاری که کردم این بود که ماست و پنیر و تخم مرغهارو گذاشتم تو یخچال و روشنش کردم تا امروز صبح برم داخلش رو تمیز کنم . بسکه خسته بودم اصلا حس بیدار موندن و تمیز کردن اونو نداشتم ... دست درده لعنتی هم به جونم افتاده و دیشب مجبور شدم آتل ببندم و بعد هم سرمو گذاشتم رو بالش و خوابیدم :دی

+ قابل توجه مامان نگار : آخرین کلمه ی جمله ی بالا وصف حال تو هستا :)))

+ همیشه از قدم زدن زیر بارون لذت میبرم البته به شرطی که سردم نشه !!! دیروز صبح به این حسم شدیدا بها دادم و بدون چتر رفتم زیره بارون ... خیلی خوب بود ! تنها چیزی که آزارم میداد سنگفرشهای لق شهر بود که وقتی روشون پا میذاشتم ناغافل کلی گنداب بهم می پاچوند :( ! ولی در مجموع یه پیاده روزی ۲ ساعته زیر بارون خالی از لطف نبود .


  • دوشنبه ۸۹/۱۲/۲۳
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">