MeLoDiC

ثبت نام ارشد رو بالاخره انجام دادم :) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

ثبت نام ارشد رو بالاخره انجام دادم :)

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۴۷ ق.ظ


خلاصه امروز رفتم کافی نت و ثبت نام ارشد انجام شد :دی

اوووووف ! انقدر شلوغ بود که نگو ... ملت ریخته بودن برای ثبت شماره حساب یارانه ها !

یه ثبت نام ساده نزدیک یک ساعت طول کشید ، دیگه کلافه شده بودم :(

حالا زن داداش ما هم اسمس میداد و منم بعد از خوندن اونها یه لبخند موزونی بر لب داشتم  :) که دیدم صاحب کافی نته برگشت گفت خانوم اینجا مکان دولتیه و استفاده از موبایل ممنوعه !!! دولتیش منو کشت :))))

منو میگییییی !!! گفتم یعنی چی مکان دولتیه ؟ حالا فهمیدم منظوره یارو چی بوده ها :دی

آخه زنگ اسمس گوشیم صدای افتادن سکه هست ! به گمونم یارو فکر کرده بود سکه های خودشه که میریزه و وقتی دید ضایع شده از رو لج به من گیر داده بود :دی

آقاهه میگه : * خانوم شماره ثابت ؟!

میگم : + ۴۲۲... همینجور زل زدم نگاش میکنم ...

* خب بقیه ش ؟!

بازم نگاش میکنم !

+ ببخشین یادم رفت یه لحظه !

* اشکال نداره ! باز شما خوبین من یه بار اسممو فراموش کرده بودم :دی

بالاخره یادم میاد و براش تکمیل میکنم . همین مکافات رو برای شماره ی همراهمم دارم :دی

آخه چیکار کنم !! من که به خودم زنگ نمیزنم تا شمارم یادم باشه که :دی

بدتر از همه اینکه هر چی فکر کردم یادم نیومد و مجبوری با خطم به تلفنشون زنگ زدم و شمارم افتاد :دی

نه اینکه انقدر گیج باشما ! از بس که شلوغ بود کلا تمرکز نداشتم :)

یه زمانی موبایل نبود از مغزمون برای حفظ کردن شماره ها استفاده میکردیم ولی الان کلی شماره تو گوشیمون سیوه و مغزمون دقیقا رفته تو فاز آکبندی ...

یقین دارم اکثرا همین مشکلُ دارن :)

به هر شکل بود تموم شد و برگه های پرینت رو تحویلم داد

بعد هم رفتم نساجی مازندران و واسه اتاق خوابمون پرده خریدم :) حالا قراره برم خونه ی مامان اینا و بدوزمش ...

امشب منزل آبجی بزرگه دعوتیم ! به روایتی در کل آبجیمون چون برای تعطیلات عید میرن جنوب داره پیشاپیش زن داداشمون رو دعوت میکنه تا غیبتش زیاد احساس نشه :دی

ولی من برام جای سئواله ! این خواهرمونه که داره دعوتی میده بعد چرا من و مامانی قراره بریم براش شام تهیه کنیم ؟! :دی

کلا ۸۰ درصد دعوتی های آبجیم همینجوریه ! نیست که خودش شاغله واسه همین یک پای ثابت تموم دعوتی هاش من و مامان هستیم :دی !!! البته دقیقا در نقش کوزت ایفای نقش میکنیم :) ! اخه مجبوری دعوتی بدی ؟

با کلی تاخیر تصمیم دارم از بعد از ظهر خونه تکونی رو شروع کنم . نه اینکه تنبل باشماااا ! نه ...

سرو تهه خونمون رو بزنی میشه ۶۰ متره ! کمی بجنبم سه روز می تکونمش :دی

فقط همچین نیاز داره یکی استارتمُ بزنه و راه بیفتم :)

دیشب برای شب نشین رفته بودیم خونه ی حباب اینا و تا حدودای ۱۱:۱۵ اونجا بودیم . عکسهای عقدُ دیدیم و بعدش هم کمی حرف زدیم و چای و میوه و شب بخیر ... :دی

 

 

  • يكشنبه ۸۹/۱۲/۲۲
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">