MeLoDiC

تیتروار وقایع رو شرح میدم :))) :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

تیتروار وقایع رو شرح میدم :)))

جمعه, ۲۰ اسفند ۱۳۸۹، ۱۰:۵۱ ب.ظ


+ چهارشنبه صبح به اتفاق آبجی کوچیکه میریم برای عروس خانوم خرید کنیم

+ بعد از ظهر مراسم پیرایش عروس خانوم توسط ابجی کوچیکه انجام شد و منم شاهده این همه زجر و شکنجه ی عروس خانوم بودم :))) خنده های شیطانی خواهر شوهر وسطیه :دی

+ چهارشنبه بعد از ظهر عروس خانوم و مادرشون و برادرشون به اتفاق باباجون و یاس برگشتن رودسر و مامان رفته بازار تا یه خرید جزئی داشته باشه و همسری به اتفاق دوماد کوچیکه و داداشم رفتن تا برای آقا دوماد پیراهن و کراوات و گیره کراوات بخرن و منم نشستم دارم سنگهای پیراهن عروس خانوم رو محکم دوزی میکنم

+ چهارشنبه غروب مامان هنوز نیومده و خاله جون اومده خونمون با کلی سبزی خوردن که با ابجی کوچیکه نشستن و دارن پاک میکنن و من هنوز دارم سنگ لباسهارو میدوزم . همین بین مامان از راه میرسه و اونم کلی خرید داشته :دی

+ همسری و دوماد کوچیکه برگشتن خونه و مامان تازه یادش اومده که برای خونواده ی عروس کادویی نخریده و همین باعث میشه یه بار دیگه به اتفاق همسری برن مرکز شهر تا خرید کنن و اطراف ۸ شب به همراه ابجی بزرگه و پسرش برمیگردن خونه

+ شام میخوریم و اشپزخونه رو مرتب میکنم و بعد از شام خرید عروس خانوم رو نشون بقیه میدیم و من و آبجی بزرگه میریم تو اتاق خواب تا وسایل رو کادو پیچ کنیم و این امر از ۹:۳۰ شروع میشه و دقیقا تا ۱۱:۳۰ ادامه پیدا میکنه

آخره شب به اتفاق یاس و همسری راهیه خونه میشیم .

+ پنجشنبه صبح تنهایی میرم مرکز شهر تا خریدی داشته باشم و برای ساعت ۱۱برمیگردم خونه . ۵ دقیقه بعد از ورود من عروس خانوم و آبجی کوچیکه و مهمون عروس خانوم به اتفاق جیگیلیه من وارد خونمون میشن و من هنوز غذا درست نکردم .

+ هم برق قطع شده و هم آب ( طبق معمول تموم روزهایی که قراره ما سر ساعت مشخصی بریم مراسم عروسی و نامزدی :( به محض اومدن برق عروس خانومو میندازیم تو حموم و بعد تا یاس میاد خونه ناهار میخوریم و بعد از ناهار من و یاس میریم دوش میگیرم

+ ساعت ۳:۴۵ راهیه محضر میشیم و آخرین نفراتی هستیم که از طرف فامیلهای خودمون وارد میشیم . محضر در حد ترکیدن شلوغه :))

+ مراسم عقد به خوبی برگزار میشه و همه راهیه خونه ی مامان اینا میشیم . امشب قراره مامان یه مهمونی بده و مهمونها برای شام بمونن . خوش میگذره

+ بعد از شام مراسم شکوندن قند و بریدن کیک رو داریم و پشت بندش صد البته خوردن کیک :دی

+ آخره شب تموم مهمونها رفتن و تمام اعضای خونواده ی ما هستن + عضو جدید خونوادمون :دی

+ تا ۱:۳۰ نیمه شب ظرفهارو شستیم و نشستیم کمی گفتیمو خندیدم و ساعت ۲:۳۰ بدون یاس برگشتیم خونه

دیشب نصفه شبی در خواب کناره ی زبونم رو آنچنان گازی گرفتم که یه تیکه ش کاملا کنده شد و با درد شدیدی از خواب بیدار شدم و تا چند دقیقه هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده :دی 

+ امروز صبح از خواب ناز بیدار شدم و کمی خونه رو که بابت دیروز مورد تهاجم جیگیلیه خاله قرار گرفته بود رو مرتب کردم و برای ناهار رفتیم خونه ی مامان .

+ امروز کلی وقایع این چند روز رو با جزئیات نوشته بودم که بلاگفا منو مورد لطف بی شائبه ی خودش قرار داد و همه رو یه جا پرووووووند :(

+ امشب اصلا اعصاب درست و حسابی ندارم ...


  • جمعه ۸۹/۱۲/۲۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">