MeLoDiC

بازم دیر شد :دی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

بازم دیر شد :دی

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۸۹، ۰۲:۲۰ ب.ظ


 یادمه ۴یا ۵ ساله بودم که برنامه کودک " باز مدرسم دیر شد ! اکبر عبدی " رو نشون میدادن ! همیشه برای من این سئوال بود که این بچه کی میشه که به موقع برسه به مدرسه ! 

اونموقع ها تیراژ برنامه کودک یه بچه کوچولو بود که دستاش رو پشت کمرش قلاب کرده بود و در حالیکه فکر میکرد به چپ و راست صفحه تلویزون طی طریق میکرد ! آهنگش هم این بود . بق بق بق بق بق ....!!! بعد یهویی یه کبوتر میومد و اگه اشتباه نکنم از گوشه ی چپ و پایین صفحه تلویزیون لبه ی پرده رو به منقار میگرفت و پرده رو باز میکرد که روش نوشته بود " برنامه ی کودک " ! وای که واسه دیدن همون برنامه ها چقدرررررر ذوق داشتیم . یادش بخیر ! مسافر کوچولو ... (رفتیم تو فاز قدیما ! یکی بیاد مارو از این فاز در بیاره )

حالا که چی ؟؟؟

امروز صبح ساعت ۶:۵۰ دقیقه با صدای همسری از خواب بیدار شدم . آوا ساعت میدونی چنده ؟؟؟ 

یهویی از خواب پریدم . انگار نه انگار تا اون ساعت خواب بودم ... وای دیررررررررررم شد . تندی رفتم آماده شم و هنوز لباس نپوشیده زنگ زدم آژانس و خدا خدا میکردم اول صبحی ماشین داشته باشن که خدارو شکر داشتن . طی این چهار سال که این مسیر رو میرم و میام اولین بار بود که مجبور شدم با آژانس برم !

دیگه پول خرج کردمو امروز با آژانس رفتم تا بیمارستان !!! به هر شکلی بود خودمو سر وقت رسوندم تو بخش و خدارو شکر دیر هم نشد . ولی میخواستم صبح حدودای ۵ بیدار شم که برم کتابخونه و مطلب کنفرانس رو یه بار دیگه مرور کنم که نشد .

ساعت ۱۱:۳۰ هم رفتیم سالن کنفرانس و مطلب به خوبی ارائه داده شد و شکر خدا بد هم نبود . ولی از اونجا که ساعت رست نرفتم صبحونه بخورم شدیدا قند خونم افت کرده بود و همش لرز داشتم . هوا هم که حسابی سرررررررد ! زمستان دیر یاده ما کرد ولی این یه ماه آخر دیگه حسابی ترکونده با این همه سرما و بارندگی ... خدایا شکرت !!!

+ درب ورودی حیاط رو هم آوردن و چارچوبش رو وصل کردن ! یعنی میشه امسال کفشهامون تو ایام عید مورد سو استفاده ی سارقین محترم قرار نگیره ؟؟؟  ایکاش این همه هزینه که صرف شد حداقل برای عید جواب بده 

+ امشب برای شام منزل مادرشوهر آینده (مامانی خودم ) دعوتیم و هنوز هم مشخص نیست کیا قراره برن ! ولی احتمال اینکه من مظلوم این رقابت باشم خیلی زیاده و به قول دوماد کوچیکمون که به پر خواب معروفه احتمالا من و آبجی کوچیکه باید بمونیم خونه و تخمه بشکونیم تا بقیه برن و برگردن 

درد معده داره یواش یواش سر به سرم میذاره ! خدایا رحم کن !

+ فردا پست تست بخش آنکولوژی دارم ! خدایااااااااا دیگه روم نمیشه بگم ، خودت رحم کن !

 


  • چهارشنبه ۸۹/۱۲/۱۱
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">