MeLoDiC

خدا درد که میدهد درمان هم میدهد ! خدایا تو شاهد باش که دانشمندان کم آوردن :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی


+ امروز باز بخش خون (آنکولوژی) بودیم ! همون اول کاری به بُرد نگاه کردم تا ببینم بیمار قبلی من هنوز بستریه یا مرخص شده ؟ که دیدم هنوز تو بخش بستری هستش . قبل از اینکه بیمارهارو تقسیم کنم رفتمو بهش سر زدم . وای خدا ! باورم نمیشد ... نشسته بود رو تختش و با اینکه ماسک زده بود شادی تو چشمهاش موج میزد . تا منو دید بلند سلام کرد ! از اون سلامها که با کلی ذوق هست ... کلی بابت کارایی (وظایفی) که دفعه ی قبل براش انجام داده بودم از من تشکر کرد و منم کلی قرمز شدم ... شکره خدا عفونتش خیلی خیلی بهتر شده بود و قرار بود دوز آخر امی پنم و ونکومایسینُ بگیره و تا ظهر مرخص شه !

کلی بهش "آموزش مراقبت از خود" رو دادم تا بهتر بتونه شرایط بعد از کموتراپی رو تحمل کنه و اونم با دقت گوش میداد . امروز تو بخش یه مورد شدیدا حالمون رو گرفت . تو یه اتاق دو تخته دو تا بیمار بستری بودن که مادر و دختر بودن و مادر مبتلا به کنسر تخمدان و دختر کنسر برست ... دختره فقط ۲۹ سالش بود و یه دختر ۶ ساله داشت ... خداجون حکمت کارات گاهی عجیب دور از فهم ودرک ماست 

+ برگشتنی جلوی بانک ملی از ماشین پیاده شدم تا برم کارت سیبامو تحویل بگیرم ، که با اون خستگی با دربهای بسته ی بانک موجه شدم . حالا ساعت چنده ؟ ۱:۲۰ دقیقه ظهر ...

هی میزنم به شیشه ... تق تق تق !!! سربازه اشاره میکنه به ساعتش " یعنی وقت کاری تمومه " منم هی اشاره میدم به مچ دستم که ساعتی نداره " یعنی هنوز ساعت ۱:۳۰ نشده چی که تعطیله " ...

خلاصه یه خانومه گفت من میرم از درب پشتی برم تو . اون رفت و منم دقیقا مثل دُم دنبالش راه افتادم . اولش آقاهه اون خانومه رو راه نمیداد ولی بعد یک عدد انسان شریف گفت فقط اون خانومُ راه بدید بیاد تو ... من داد زدم " پس من چی ؟ ساعت هنوز ۱:۳۰ نشد کهههههههه " دوباره اشاره داد اون خانومُ هم راه بدین  خلاصه برای گرفتن یک عدد کارت سیبا کلی از این باجه به اون باجه فرستادنمون . آخرش یه عالمه کارت ریختن روی میز میگن بگرد از توشون پیدا کن . یه آقایی بهم کمک کرد و در نهایت ناامیدی تونستم پیدا کنم . خانومه کارت رو بدون هیچی داده دستم میگه برو فردا بیا فعالش کن ! میگم "پس جلدش کو ؟" میگه نداریم . گفتم یعنی چی نداریم ؟ من اینو کجا بذارم که خراب نشه ؟ بعدش دیده که خیلی سمج بازی در آوردم میگه برو باجه ی ۲ بگو اقای فلان بهت یه جلد بده ... خلاصه رفتمو جلد گرفتم و دادم یارو بهش رمز داد . ولی بعد که تو دستگاه کارت خوان امتحان کردم میگه شماره حساب شما برای دستگاه تعریف نشده !!! حالا باید فردا باز امتحانش کنم . اولین حقوق دانشجوییمون که چیزی در حدود ۲۰۰۰۰ تومان هست به حساب ریخته شده . یعنی کشتن خودشون رو . ۲۰هزار تومان بابت یک ترم کار در بیمارستان . ببینم ! احیانا هوس که نکردین بگین ما شیرینی میخوایم که ! هوم ؟ روتون زیاده اگه بگینا 

+ امشب قراره بریم خونه ی مامان اینا تا برای فرداشب برنامه ریزی کنیم . یعنی من موندم اون برنامه ای که قراره ما بریزیم در نهایت چه شود !!!  میدونم آخرش خرابکاری میکنیم  ... آبجی کوچیکه به دلیل داشتن یه جیگیلیه ۵/۱ ساله احتمالا نتونه تو مراسم فرداشب شرکت کنه و الان هم شدیدا حالش گرفته بود . به من میگه اوا یعنی من روز عقد تازه باید برم بگم عروس کدومه ؟ اینکه نمیشه !!!

حالا منم حالم گرفته شده ! آخه اون بار هم من و ابجی بزرگه رفته بودیم و این بنده خدا نبود . بدتر از همه اینکه همون روز هم تولدش بود و کلی بهمون غر زد که چرا نبردیمش  ... الان حس میکنم دور از انصافه باز ما بریم و اون نباشه . برای همینم تو این فکرم که منم نرم و اینجوری حداقل اون کمی به ارامش تلقینی برسه  !!!

+ امروز کارگر اومده و داره دو ردیف دیگه دورچین دیوار حیاطمون رو بالا میبره ! وقتی رسیدم خونمون و وارد پارکینگ آپارتمان شدم خیلی حس خوبی بهم دست داد . احساس امنیت بیشتری کردم . اخه دیوار آپارتمانمون از این کوتاها بود که هر کی از تو کوچه رد میشد میتونست خیلی راحت تو حیاطمون سرک بکشه ! الان ولی دیگه نمیتونه و این یعنی امنیت بیشتر  . حالا دروازه هامونو هم اگه درست کنن محشر میشه !

باید کم کم آماده شم تا با آبجی کوچیکه برم بازار . قصد خرید نداریم . فقط بازارگردیمون در حده تعویض اجناس خریده شده هست . اونم از جانب مامانی و آبجی خانوم ...

همین دیگه ! ضمنا برای فردا کنفرانس کنسر برست دارم و هیچی هم نخوندم . چه شود ؟! 

+ آغوش بگشا

              و زیبایی های وجودت را

                                ارزانی دار بر کسانی که 

                                                         زائر حریم نابت هستند ... * آوا


  • سه شنبه ۸۹/۱۲/۱۰
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">