MeLoDiC

یک بوس کوچولو :دی :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

یک بوس کوچولو :دی

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۹، ۱۱:۴۲ ب.ظ


دیروز تو بخش کل گروه سر درد گرفته بودیم که واقعا نمیدونم علتش چی بوده !!! انگاری تو هر کدوم از چشمای من یه قلب داره تالاپ و تولوپ میکوبه  خیلی حالم بد بود و به هر شکلی که بود تا ساعت ۶:۴۵ دقیقه شرایط رو تحمل کردم  بعدش هم قرار بود که فقط یه روز تو اون بیمارستان باشیم و از فردا تو بیمارستان شهر خودمون برم . برای همین موقع رفتن فقط ساک لباسهامو برده بودم ، اونجا بود که فهمیدم قراره روزهای باقیمونده رو تو همون بیمارستان بمونیم حالا من باید لباسهامو میذاشتم تو کمد رختکن و یه مسافت ۲۵ کیلومتری رو بدون کیف برمیگرشتم شهرمون ... دیگه به کیمیا رو انداختم و کیفش رو قرض کردم تا پرستیژیمون نریزه بهم  ... برگشتنی هم با حباب تماس گرفتم و هماهنگ کردیم که مرکز شهر همدیگرو ببینیم و قدم بزنیم بیایم خونه ...

حدودای ۸ بود که رسیدیم خونه ! همسری و یاس مشغول تهیه شام بودن . کلا کیف میکنم وقتی میام خونه و میبینم غذا مهیاست ... برای شام هم ساندویج کالباس و قارچ که با ساندویچ ساز تهیه شده بود داشتیم 

تا رسیدیم دیدم آبجی کوچیکه تماس گرفت که بیاین خونمون ... یعنی چیزی در حدود ۸۰ کیلومتر فاصله ، میگم آخه ماشینمون هنوز بی پلاکه ... بعدش فهمیدم که اون با جیگیلی من اومده خونه ی مامان اینا و بهم گفت " پس شما اگه نمیاین شب نشین ما میایم ..."

تندی شام خوردیم و جمع و جور کردیم و میوه شستمو چای هم دم کردم تا مامان اینا بیاین ... وای ! وقتی اومدن مانی جونم خواب بود ! کلی بوس مالیش کردم ، بیدار شد و می خندید بعد هم هی میرفت از تو آشپزخونه یه چیزی میگرفت و میاورد Baby Girl خلاصه مامانیش کلی غر زد که آوا دعواش کن ... منم فقط نگاش میکردم و میخندیدم اون بیچاره هم هی حرص میخورد  

تا حدودای ۱۱ خونمون بودن و بعدش بای دادن و رفتن ! شب هم تا حدودای ۴:۱۵ صبح بیدار بودم و بعد من و حباب تا نزدیکای ۱۰ خوابیدیم ...

بعدش هم کمی غذارو آماده کردم و بقیه کارهاشو به حباب سپردم و خودم راهیه بیمارستان شدم . امروز تو بیمارستان میشه گفت همه چی خوب بود . کارها زیاد بود ولی خدارو شکر سر درد نداشتیم  کنفرانس هم به شکل باشکوهی برگزار شد و ازمون کلی تجلیل به عمل اومد .

ساعت ۶:۴۰ از بخش اومدیم بیرون و راهیه خونه شدم . حباب بازار بود که باهاش تماس گرفتم خودش بره خونه مون و منتظر من نمونه . منم  با دربست رفتم خونه  . وقتی رسیدم خونه ، حباب هم چند دقیقه ای میشد که رسیده بود .

+ امروز یه شاخه گل خوشگل هم کادو گرفتم 

+ رسما داریم خواهر شوهر میشیم ... سووووووووووووت 

+ احتمالا سه شب دیگه میریم برای خواستگاری و من اصلا آمادگیشو ندارم 

+ یاس امشب میگفت: "ایکاش عروس بگه با اجازه ی بزرگترها بله ، تا منم زندایی داشته باشم "  داشته باشین که منظورش این بود که عروس بگه بله 

+ چجوری گربه رو دم حجله می کشن ؟  من بلد نیستم خُـــ

+ مخلص زن داداشمونم هستیم ... (وای شاید یه روزی اینجارو بخونه ) سلام عسیسممممممم 

+ حالا یکی بگه من شب خواستگاری چی بپوووووووشم 


  • يكشنبه ۸۹/۱۲/۰۸
  • ** آوا **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">