MeLoDiC

کابوس ِ لعنتی ... :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

کابوس ِ لعنتی ...

جمعه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۵۰ ق.ظ

دیشب ...

بعد از مدتها تاپ و شلوارک مشکی می پوشم . ترسی از دیده شدن ندارم . موقعِ خواب لامپ را خاموش نمی کنم . موچین و آینه به دست با دقت زیر ابرویم را تمیز میکنم . قیچی دسته صورتی ام را برمیدارم و کمی ابروهایم را کوتاه می کنم . همه ی آنها را کنار می گذارم و گوشی َم را چک میکنم . به خواهرم پیام میدهم که پاشو بیا لامپ اتاقم را خاموش کن . در جوابم میگه " دیفونه " :)))) 

 

ولی من هم چنان دل دل میکنم که آیا بلند شم یا نه ! یاد مستربین میفتم و هفت تیرش . چقدر دلم از اون هفت تیرها میخواد که باهاش دونه دونه ی این لامپ هارو نشونه برم تا مجبور نباشم از رختخواب کنده شم برای خاموش کردنشون . ولی خب شدنی نیست . نه هفت تیر دارم و نه پول ِ اضافه برای جایگزین کردن لامپ ها . 

تو تاریکی اتاق با روشنایی نور گوشی برمیگردم به جای خوابم . طبق عادتم پشت میکنم به فضای خالی ِ اتاق و می خوابم ... حتی نیازی به شمردن گوسفندهای ذهنم نیست . از خستگی بیهوش میشم ... 

" انگار به پاهام وزنه های خیلی خیلی سنگینی بستن که قدم هام بی نهایت سنگین و زورکی شده . طول خیابان را کشان کشان طی میکنم . مثل این می ماند که مرده ای را روی کولم انداخته باشم و به زور با خودم حمل میکنم . به منزل کسی که برای شام دعوتیم می رسم . با لبخندی محزون نگاهش میکنم و با شرمساری ِ خاصی خطاب به او میگویم حالا که شب اینجا هستیم اجازه هست حالا ( عصر همان روز) در منزل شما کمی استراحت کنم تا شب همگی دور هم جمع شویم . لب و لوچه ش را جمع میکند و در حالیکه حتی به من نگاه هم نمی کند در جواب میگوید برنامه ی شام کنسل است . این یعنی امکان استراحتت در این زمان و مکان ممکن نیست . دوباره نعش روی کولم را با خودم میکشم و به اولین ماشینی که جلوی پای ّم ترمز میکند میگویم قبرستان می روم . میگوید سوار شو . می نشینم جلو . هنوز پاهایم سنگین است . دقیقا مثل مردی محکوم به حبس ِ با اعمال ِ شاقه ... آن گوی های فلزی سنگین و زنجیرهای حال بهم زن . به اطرافم نگاه میکنم . غم ِ بدی درونم در حال ِ وقوع است . به انتهای خروجی ِ شهر می رسیم . ناخوداگاه به راننده نگاه میکنم . خنده های چرکینی بر لبش نمایان شده و از نگاهش هوس می چکد . دستم را داخل کیفم می برم . چاقوی ضامن داری را خارج میکنم و قبل از رونمایی ضامنش را فشار میدهم . دردی در دستم می پیچد . می گویم همینجا نگهدار . با سرعت می ایستد . پیاده میشوم . با تمام ِ سادگی ام می پرسم تا اینجا کرایه ات چند ؟ می خندد و میگوید چهارده تومن . من ولی انقدر پول ندارم . میگویم این اطراف عابر بانک نیست ؟ با دست به دامنه ی تپه ای اشاره میکند . میگویم بمان ، برمیگردم . 

کشان کشان سنگینی جنازه ی کولم را به همراه گوی های فلزی و زنجیرهای پایم را حمل میکنم و خودم را به بالای تپه میکشانم . داروخانه ... واردش میشوم و بی دلیل از آنها تقاضای شربت و دارو میکنم . مبلغ خریدم 176000 تومان . من ولی انقدر پول در کارتم ندارم . بخشی از آنها را پس میدهم و چسب و بتادین را برمیدارم . میگویم همین ها کافیست . فقط لطفی کنید و مبلغ 20 تومان اضافه از کارتم کسر کنید و آن را به من دستی بدهید . پول را میگیرم . از سرپایینی راحتتر برمیگردم . راننده با همان لبخند متعفن هنوز منتظرم است . از شیشه ی باز دستم را دراز میکنم تا پول را بدهم . ناگهان دستم را از مچ میگیرد و مرا به داخل میکشد . جسم من و لاشه ی روی کولم و حتی گوی و زنجیرهای فلزی همچون روح از درب بسته ی اتومبیل به داخل کشیده میشویم . تا جاییکه می تواند مرا به سمت خود میکشد . باقی فاصله را خودش طی میکند . نفس متعفنش را حس میکنم . باز دست می برم داخل کیف ... چاقو را خارج میکنم . اینبار ضامنش دستم را درد نمی آورد . یک ضربه به پهلویش میزنم . او می خندد و من درد میکشم . ضربه ی دوم را محکم تر میزنم و درد بیشتری به جانم می افتد ... هر چه ضربه ها سنگین تر می شود درد من نیز بیشتر و بیشتر می شود . از دهانم خون جاری میشود ... رهایم میکند ... از ماشین پرت میشوم . استخوانهایم خرد می شوند و ذره ذره ی جسمم درد دارد ... غلت میزنم . از درد به خود می پیچم . " چشم که باز میکنم قیچی دسته صورتی ام را در دستم می بینم . دستم خراش سطحی گرفته ست . شانس آوردم کسی کنارم نبود...

می گویند خون خواب را باطل میکند . اصلا میگویند خواب را برای کسی بازگو نکنید . به آب ِ روان بگویید و از آن بگذرید . ولی " تنهایی " مگر می گذارد ؟؟؟ 

+ این هم کیک پریسا پز که خیلی خیلی خوشمزه بود . هر چند بابت تزئینش که ما را یاد پو pou [یادتان است؟؟؟] انداخت ، هر هر خندیدیم ... 

  • جمعه ۹۵/۰۵/۲۲
  • ** آوا **

نظرات  (۷)

خیلی خوبه که خواباتو می‌نویسی.

دلم کیک خواست :(
پس کی فردا میشه بریم کیک بگیریم :((((
فردا تولد قمریمه :دی
پاسخ ** آوا ** :
سلام دوست عزیز . فکرشُ نمی کردم بیای و بخونی . ایکاش باز هم بنویسی . دختری که وبلاگ داشته و نداره مطمئنا یه چیزی کم داره . این هم یه جمله از ننه آوای دنیای وبلاگستان . 
تولدت مبارک باشه دوست جون . الهی که صد و بیست ساله شی و جشنشُ بگیری . 
خیلی خوبه که خواباتو می‌نویسی.

دلم کیک خواست :(
پس کی فردا میشه بریم کیک بگیریم :((((
فردا تول قمریمه :دی
پاسخ ** آوا ** :
راستی من همه ی خوابهامُ نمی نویسم . گاهی که دلم میگیره میام و ازشون می نویسم . شاید یکی از هزارتا . 
  • ♥ღஜ یزدان ♥ღஜ
  • سلام اوا جان:
    خدا قوت" الهی هر چه از خدا طلب کنی نصیبت کنه..  ای وااای حالا نگی پاشو بیا ها"" فعلا درگیر کارهامم تازه اشپزی هم بگردن خودمه باشه سر فرصت... ها چیه خنده داره مگه؟؟؟
    اومدم تولد اقای بزرگوارمون رو بشما و خانواده محترمتون تبریک بگم...
    با ارزوی سلامتی برای خودت و پیشرفت برای یاسی نازنین ما.. امییییییییین[گل][گل]
    پاسخ ** آوا ** :
    سلام آقا یزدان . خوبین ؟ آقا سرافرازمون کردین . گفتم شاید بازم آدرس رو از یاد بردین :) 
    الهی آمین . انشالله که همه ی دوستان به خواسته های معقولشون که به صلاحشون هست برسن . 
    آشپزی ؟! چه خوب . اتفاقا من آشپز ندارم . تنهام که باشم کلا آشپزی رو می بوسم میذارم کنار . 
    منم به شما و خونواده ی عزیزتون تبریک میگم . 
    مرسی از دعاتون . آمیـــــــــــــــــــــن برای دعای خط آخرتون در مورد یاسی . 
     واقعا زحمت کشیدین . مواظب خودتون باشین . [گل]

    خیر باشه خوابت.

    ولی از این حالت های تنبلانه وای ک موقع خواب دامن گیر خیلی هاس!

    اصلا انگار ن انگار همین لامپ بی گناه دائم الکار خیلی بهمون نفع میرسونده

    موقع خواب اصلا نمیشناسیمش

    و ای دلمون میخاد ی طوری بشه ک بسوزه و بترکه ولی ما از تخت بلند نشیم ک خاموشش کنیم....

     

    اینبار ک مدل تخت و دکوراسیون اتاقم رو تغیر دادم

    تخت رو درست جایی از اتاق گذاشتم ک دستمو بالا ببره بتونم لامپ رو خاموش کنم

     

    چون ن تلگرام دارم ب خواهرم بگم بیا خاموش کن

    و نه کسی میاد توو اتاقم! چون کسی اینجا نیس جز خودم و خودم و خودم......

    پاسخ ** آوا ** :
    سلام عزیزم . خداییش کتایون انقدر تنبل نیستم . واقعیتش این ِ که بعد از شبکاریم وقتی اومدم خونه از زمانیکه خونواده جهاز رو بردن اصفهان تنهایی افتادم به جون ِ خونه ای که حسابی آشفته بازاری شده بود . دیگه اون وقت شب جونی برام نمونده بود که بلند شم . ابجی منم پیشم نبود . در واقع من کرج بودم و اون شمال :))))))))))) وگرنه مطمئنم میومد لامپُ خاموش میکرد برام . شایدم کمی مشت و مالم میداد خخخخخخـــ منم همیشه با خودم فکر میکنم لامپ های اتاق خواب باید کنترل دار باشه . اصلا کنترل هم نبود نبود تایمر دار بود مثلا . تنظیمش میکردی و رااااااااااحت  
    اگه امشب کابوس دیدم دلیلش این خوابه س:)))
    پاسخ ** آوا ** :
     اونوقت تازه میشی مثل دیشب من :-)))))))
    سلام
    وااااای آوا جون خواب دیدی یا فیلم سینماییییی؟! خوبه قیچی رو تو چشمت نزدی. خواهر جون یکم لطیف تر خواب ببین. این همه موضوع طنز،  عشقی،  خانوادگی.... حالا چرا اکشن آخه عزیز دلم. اما سبک خواب تعریف کردنت جالبه ها. دقیقا شبیه رمان نویس ها بود. یه لحظه فکر کردم داستان کوتاهه. استعداد خوبی داری ها. 
    پاسخ ** آوا ** :
    سلام به روی ماهت. روشنا من تو خواب و بیداری بعدش سکته میزنم تو میگی اکشن؟؟؟ باورت میشه تمام جزییات خواب رو بیاد دارم؟ حالا خیلی چیزهاشو نگفتم... داستان کوتاه 😆😆😆 یعنی خوندی و گفتی آوا داستان نوشته؟ بیچاره کابوسه من چقدر احساس بی کفایتی کرده 😅😅😅
    عجب خوابی بود! 
    تزیین کیک عالیه :)))
    پاسخ ** آوا ** :
    خواب که چه عرض کنم ... کابوسی پر تنش بود که کلی انرژی ازم گرفت  . اره شبیه پو بوده . البته این کیک خیلی خوشمزه بود :))))))))))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">