MeLoDiC

بایگانی مهر ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۶
مهر
۹۳


* این مدت کلاس ویلون یاس تبدیل به کلاس همنوازی شده . چند وقت قبل ویلون یکی از دوستاش افتاد و شکست . ظاهرا اون دختر هم از شوک همه ش می خندیده طوری که یاس بهش میگه من اگه جای تو بودم گریه میکردم :) حالا من ازش می پرسم یاس علت گریه ی تو مثلا چی بوده ؟ میگه چون من ویلونم خیلی دوست دارم . از اون زمان تا حالا یاس خیلی با دقت بیشتری ویلونشُ روی شونه ش جا میده . همه ش میترسه بیفته و بشکنه . 

قرار بر این ِ که در این ماه اجرای گروهی داشته باشن . هنوز تاریخش دقیقا مشخص نیست ، یه تاریخیُ گفتن ولی تا ثابت نشه نمیشه روی اون تاریخ حساب کرد . بار قبلی من بیمارستان بودم و نشد برم و مامان زحمتشُ کشید . اینبار هم اگه در تاریخ مذکور باشه باز هم نمیشه که برم :( خداییش ایندفعه دیگه حال خودمم گرفته ست .  

** چند روز قبل وقت تمرین نوازندگی رفته روی تراس ! گفت دوست دارم اینجا تمرین کنم . ساعت حدودا 5-6 عصر بود منم دیدم  اون ساعت اشکالی نداره و برای کسی مزاحمتی ایجاد نمیشه ، قبول کردم . کمی که می گذره صدای سوت از طبقه ی پایین به گوش میرسه . مرد طبقه ی پایینی اومده روی تراس خونه شون و همزمان با آهنگ گلپری جون ِ یاس اونم سوت هماهنگ میزنه . یاس اونروز کلی سر همین قضیه خندید . 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۲:۱۰
  • ** آوا **
۰۶
مهر
۹۳


 

 امان از روزی که دستان مادر برای به آغوش کشیدن فرزند ناتوان شود :(


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۶ مهر ۹۳ ، ۱۱:۱۰
  • ** آوا **
۰۵
مهر
۹۳

* پـنجشنبه ای شام خونه ی مامان بودیم به صرف آبگوشت :) ! رها هم صبح همون روز به اتفاق همسرش و گل پسر اومد تا یه شبُ دور هم جمع باشیم . ولی بعد از ظهر به خاطر ضعفی که داشت اومد بیمارستان . دکتر هم براش سرم و دارو نوشت . بهش سپرده بودم وقتی اومدی بیا بخش تا خودم کارای تزریقتُ انجام بدم . تماس گرفت و به سرپرستار گفتم یه تخت برای دو ساعت میخوام .البته اگه امکانش هست . آنچنان مشتی حواله ی دست راستم کرد که دردش تا گردنم تیر کشید :دی در نهایت وقتی به رها گفتم برو داروخونه و بعد از خرید داروها بیا بالا گوشیُ از دستم کشید و گفت این خواهرت هر چی میگم حرف خودشُ میزنه . نسخه تُ بگیر بیا بالا هیچی هم نمیخواد . هر چی گفتم خانم ... بیت المال ِ اینجوری راضی نیستم . گفت تو اینجا کم کمک حال ِ مایی . این حرفارو نزن ناراحت میشم . 

وقتی خواهرم بالا اومد بعد از احوالپرسی دستمُ کشید و برد توی انبار دارویی . گفت هر چی نیازه بردار . راحت نبودم ولی خب چیزایی که نیاز بودُ برداشتم و کارای خواهرمُ انجام دادم . حالا بماند که دانشجوهام برای رگهای خواهرم نقشه های شوم می کشیدن ولی من گفتم " خواهشا این خواهر ما رو از باقی بیمارا فاکتور بگیرین :دی " و خودم کاراشُ انجام دادم . ده دقیه بعد مامانی اومد بالا پیش رها. منم سرم به دانشجوها گرم بود . خانم سرپرستار بعد از احوالپرسی با مادرم در حالیکه همینطور دست منُ تو دستاش داشت گفت من دخترتونُ خیلی دوست دارم ولی نمیدونم این چرا از ما دوری میکنه :)))))) من مُرده بودم از خنده ! خلاصه کلی حرف زد که اینجا قابل گفتن نیست . بعد از پایان کارش از مامان و رها خداحافظی کرد و رفت . 

 بعدا نوشت : پست قبلی حذف شد . از دوستانی که همراه اون پست نظراتشون حذف شد معذرت میخوام  .


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۵ مهر ۹۳ ، ۲۲:۱۲
  • ** آوا **
۰۴
مهر
۹۳

* هـی می نویسم و پاک میکنم . دلم حرف دارد . از پاییز . از این باران لطیف روح نواز . از این همه خنکی ِ بی مثال که ماه هاست منتظرش بوده ام . ولی بی دلیل و با دلیل دستم به نوشتن نمی رود ... 

من خوبم . اینجا همه چیز خوب است . این خصلت پاییز است که می مانی تا بیاید . وقتی آمد درونش محو می شوی ...

می دانی ؟ من هرگز روزانه نویس نبودم . روزانه نویس شدم تا به چیزی متهم نشوم . و گرنه من بودم و قلمی و کاغذی . من بودم و حسهایی که بی داد میکرد و دلی که بغض داشت . هی گفتن هیس . ننویس . نگو . ننوشتم و نگفتم . ولی حالا .... دلم همان روزهای بی دلی را می خواهد . همان روزهای آشفتگی احساس ... 

احساس (!) دیگر حس َش نمیکنم ...


  • ۰ نظر
  • جمعه ۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۳۰
  • ** آوا **
۰۱
مهر
۹۳


* دیروز محمد یه گلدون رُز خرید تا امروز یاسی اونُ با خودش ببره مدرسه . صبح دخترک آماده شد و بعد از اینکه از زیر قرآن عبور کرد کفشاشُ پوشید و راهی مدرسه شد . شور و نشاط کاملا تو چهره ی تک تک بچه ها موج میزد . یاسی منم چادر بسر تو مدرسه بالا و پایین میرفت و دوستای خودشُ پیدا میکرد . منم کنار دو تا از اولیا نشستم و کمی حرف زدیم . ساعت 07:20 زنگ مدرسه زده شد . 

البته اینم بگم که امروز مراسم جشن شروع مدرسه بی شباهت به مراسم نظامی نبود :) دیگه سرهنگ و سرتیپ ... چند تایی لباس نظامی هم خیلی رسمی اومده بودن صدر مجلس نشستن و سخنرانی کردن . بماند که میکروفن بازی در آورده بود و همه از این ضعف شاکی بودن . تا جاییکه وقتی میخواستن از خونواده ی ایثاگران و جانبازان دعوت کنن تا برن روی سن صدا به صدا نمی رسید و در نهایت یکی از مسئولین حضورا رفت و ازشون دعوت کرد تا بیان روی سن تا هدایایی بهشون تقدیم شه :دی 

اینم نشون دهنده ی ضعف مدیریتی مسئول تدارکات این مراسم بود . بگذریم . یک ساعت و نیم طول کشید و تمام این مدت بچه هامون توی صف ایستاده بودن و مسئولین و معلمین روی صندلی نشسته بودن . همینطور اولیا از جمله من . ولی وقتی مراسم به نیم ساعت رسید دلشوره ی من برای افت فشار بچه ها شروع شد . ایستادم و هر چقدر چشم چرخوندم وسط اون همه دختر چادری نتونستم یاسیُ پیدا کنم . یاس هم عادت به خوردن صبحونه ی اول وقت نداره و باید یه ساعت از وقت بیداریش بگذره تا کم کم احساس گشنگی کنه . یک ساعت که گذشت یکی از بچه ها بی حال شد و در حال افتادن بود که دور و بریاش متوجه شدن و بعد یکی از معلمین رفت و اون دختر بیچاره رو که رنگ به چهره نداشت و لبهاش به شدت سفید شده بودُ برد به دفتر ... 

سر همین قضیه ی طولانی بودن مراسم و سرپا موندن بچه هامون اونم در یک نقطه ی ثابت انقدر حرص خوردم که خدا میدونه . من توی بخش هیچ وقت به دانشجوها نمیگم حق ندارین بشینین . جمله ای که در زمان دانشجویی از تمامی اساتید بالینیمون می شنیدم . دانشجو توی بخش حق نداره بشینه . ولی خودم باهاش مخالفم . دلیلی نداره وقتی جا برای نشستن هست سرپا موند . البته طوری هم برخورد کردم که تا وقتی خودم سرپا هستم کسی حق نداره بشینه مگر اینکه موردی داشته باشه که خب اون قضیه ش فرق میکنه . 

امروز این مسئله واقعا ناراحتم کرد . بی شک اگه جلسه ای برگزار شه من اینُ بیان میکنم . این طفلان خدا گناهی ندارن که همچین فشاریُ متحمل شن . تازه اینا دخترایی هستن که پا به سن بلوغ گذاشتن و خیلی هاشون ممکنه مشکل جسمی هم داشته باشن :( حالا خوبه تمامی مسئولین خانم هستن . باز مرد بودن میگفتیم اونا شاید درک نمیکنن . 

دیگه تا مراسم تموم شه و کلاس بندی ها انجام شه موندم و وقتی اسم یاسُ خوندن و راهی ِ کلاس شد  حرکت کردم سمت خونه . بین راه یکی از دوستان دوران پیش دانشگاهیمُ دیدم . موندیم و کمی حرف زدیم . گفت 5 ماهی هست ازدواج کرده . اونم برای بیمارستان درخواست کار داده . تا ببینیم چی میشه . فعلا انگار تمام مردم شهرمون درخواست دادن :دی امروز شروع کار منم هست . شهر راهی ِ بیمارستان میشم تا اولین روز کاریمُ در سال تحصیلی جدید شروع کنم . 

 + پست قبلی جدید ِ و البته طولانی :دی 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۴:۲۵
  • ** آوا **
۰۱
مهر
۹۳

* سـ ه شنبه 25 شهریور ماه : 

ساعت 06:05 حرکت کردیم به سمت کرج . بین راه بودیم که ایوب [پسر عمه م] باهام تماس گرفت و گفت برای ثبت نام بیمارستان رفته ولی ظاهرا باید تو سایت ثبت نام کنه . ساعت نزدیکتاس یازده بود که رسیدیم کرج . زنداییم به اتفاق پارسا و پریسا هم خونه ی مادر محمد بودن . [باز برای دوستان تازه وارد یه توضیح بدم که زنداییم خواهر بزرگه ی محمده و در واقع من و داییم عروس و دوماد این خانواده ایم . ] خلاصه بعد از احوال پرسی و جابجایی وسایل اول سایتُ باز کردم ولی چیزی در مورد افرادی که قبلا حضورا فرم کتبیُ پر کرده بودن ننوشته بود . مهلت ثبت نام هم تا اخره شب جمعه بود . با یکی از دوستان تماس گرفتم که دیدم اون میگه هر کی حضوری رفته باید داخل سایت هم ثبت نام کنه . و این شد بخش اکشن ماجرا ...

 + باقی در ادامه ی مطلب . بدون رمز .  

 

  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۱ مهر ۹۳ ، ۱۰:۲۵
  • ** آوا **