MeLoDiC

بایگانی دی ۱۳۹۳ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۸ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۸
دی
۹۳


* هـمیشه برای اینکه بزرگترین تصمیمهای زندگیمُ بگیرم دچار تردید میشم ، البته بجز انتخاب محمد به عنوان شریک زندگیم ، که ذره ای در این انتخابم شک نداشتم :دی . باز هم درگیر یک انتخاب شدم . اینبار میخوام احساس رو تا حد زیادی کنترل کنم و کمی عاقلانه تر تصمیم بگیرم ، لطفا دعام کنین . 

** این مدت یه سری مسائل بود که باعث شد کمی [فقط کمی] از زندگی ِ جانانه فاصله بگیرم ولی در تلاشم از این بعد خوده وا رفته مُ جمع و جور کنم و از ثانیه ثانیه ی زندگیم لذت ببرم . چرا که نه !

امروز برای برنامه ریزی ترم بعد از دانشگاه باهام تماس گرفتن و در حالیکه اونور خط در تلاش ِ توجیه من برای قبول تغییر برنامه ی این ترمم بودن بنده همچین خوشحال و خجسته پریدم وسط کلام گوهر بارشون و اذعان داشتم که از ادامه ی همکاری تا اطلاع ثانوی معذور می باشم :) در بدترین حالت فوق فوقش بیکاری ِ ترم بعد میشه استراحتم [جمله بندیم تو حلقم :دی] . بچه ها این ترم خیلی به اعصابم فشار آوردن . نیازه کمی به خودم استراحت بدم . اینجوری به نفع همه ست :) 

*** یـاس از بچگی [نه اینکه حالا خیلی بزرگ شده :دی] عادت داشته وقتی میخواستم قرصی بهش بدم باید خودم قرص و یا کپسولُ میذاشتم ته ِ حلقش تا با چند قلپ آب بده پایین . این عادتُ تا همین لحظه ترک نکرده . همین الان آخرین دونه ی تاوانکسُ به همین روش بلعید . شکر خدا گوش دردش خیلی بهتر شده . 

+ دوستان اگه ایده ای برای عنوان پستهای روزمرگی هام دارین لطفا ارائه بدین . شدیدا" با کمبود عنوان مواجه شدم . 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۸ دی ۹۳ ، ۱۸:۳۸
  • ** آوا **
۰۷
دی
۹۳


 

همه چیز به شما بستگی دارد
فردا ، روز تازه ای است که در آن اشتباهی وجود ندارد . . .


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۷ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۵
  • ** آوا **
۰۶
دی
۹۳


 

* آخره هفته سفری یهویی برام پیش اومد . دیروز به اتفاق علی دایجونم رفتم کرج و امروز دم  ِ ظهر برگشتم به شهر خودمون . بعد از مدتهاااااا امروز با اتوبوس مسافرت کردم . بغل دستی ِ من یه دختری بود که از همون لحظه ای که نشست کنارم پشت کرد به من و به سمت شیشه نشست :) طرف انگاری با خودشم قهر بود . ردیف کناری هم یه آقای جوونی بود که دقیقا کلاهی به سبک پسرخاله [پسرخاله ی کلاه قرمزی] سرش کرده بود و از اول تا آخر دست به سینه نشست . هیممممممم . اطرافیانم کمی کسل کننده بودن . بین راه بالای جاده ی کندوان برای استراحت نگه داشتن . همینجایی که عکسش هست . کوههای پوشیده از برف شدیدا زیبا بودن ولی سردی دمای ِ بیرون ، علیرغم اینکه لذت خوردن آشُ چند برابر میکرد ولی درصد ریسک خروج از اتوبوسُ در مورد من به صفر رسونده بود . همینطور که نشسته بودم زاویه ی صندلی رو کمی بیشتر کردم و پالتومُ کشیدم روی خودم و چشمامُ بستم . البته قبلش این عکسُ گرفتم :) لامذهب واژه ی آش چشم نوازی میکرد ولی تنهایی نمی چسبید ... :(((( 

وقتی رسیدم سر شهرک دیدم مامانم کنار خیابون منتظرمه . چقدر از دیدنش ذوق کردم . این پدر و مادرها خیلی گلن . اون از پدر و مادر محمد که بندگان خدا امروز منُ رسوندن ترمینال و کلی تو سرما منتظر موندن تا اتوبوسم حرکت کنه ، خیالشون راحت شه تا برگردن خونه شون و اینم از مامانم که کنار جاده منتظر بود تا من برسم :) خدا حفظشون کنه .  بابا هم زحمت کشیده بود وقت برگشتن از باشگاه رفت مدرسه دنبال یاس و اونُ با خودش برده بود خونه و محمد هم از مدرسه اومد اونجا و برای ناهار خونه ی مامان بودیم . 

** امروز سومین جلسه ی پاکسازی گوش یاس بود که شکر خدا با موفقیت انجام شد . سنجش شنواییش هم موفقیت آمیز بود . فقط با این همه ترفندی که دکتر برای تمیز کردن گوش یاس اعمال کرده بود متاسفانه گوش چپش دچار التهاب شد که برای اونم یه سری دارو داد تا مصرف کنه که امیدوارم زود خوب شه . 

*** الان بنده واقعا خسته م . از پریشب تا این لحظه در مجموع پنج ساعت نخوابیدم . 

+ عنوان مطلبُ جدی نگیرید :))))))


  • ** آوا **
۰۳
دی
۹۳


 

* مضمون یکی از تکالیف یاس هدر دادن آب بود . اینکه از چند راه ِ هدر دادن آب عکس بگیرن و یه داستان هم ضمیمه ش کنن به عنوان تکلیف برای فردا ببرن مدرسه . ما هم شروع کردیم به عکس گرفتن و آب هدر دادنهای هدف دار :( الان عذاب وجدان اومده سراغم از اینکه چرا انقدر آب هدر دادم . چرا بهشون نگفتن از اینترنت سرچ کنن ؟؟؟ واقعا لازم بود خود بچه ها دست به دوربین شن و عکس بگیرن ؟؟؟ این تازه یکی از عکسها بوده :( تا امشب انقدر دقت نکرده بودم که چقدر آب شرب راهی فاضلابها میکنیم ... اونم در قالب هدر دادن و اسراف ... البته حالا که فکر میکنم میبینم این راه تلنگر محکم تری میزنه تا سرچ تصاویر اینترنت .

خدایا ما رو بابت غفلتهامون ببخش ... 

** دی ماه هم رسید  و جالب این ِ که هوا به بدترین شکل ممکن سرد شده . گاهی به خودم نهیب میزنم نکنه سرمای هوا رو به خودمون تلقین می کنیم ، ولی در واقع اینطور نیست . این سرمای سوزناک دو روزه مهمون شهرمون شده . سرمایی عجیب بهمراه سوز عجیب تر ... یاد بارش برف عجیب و غریب بهمن ماه سال قبل میفتم . خدا خودش بهمون رحم کنه ... 

فردا مراسم عقد ِ دختر داییمه و به لطف دانشگاه بنده از حضور در مجلس عقد ایشون عاجزم انشاا... حضور ما هم بماند برای جشن عقدشون :) یعنی دو هفته ی دیگه . بارون دیشب یه چشمه برامون اومد . خدا بخیر بگذرونه :)


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۰۳ دی ۹۳ ، ۰۰:۱۴
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۳


 

* سـاعت 10:37 صبح ... 

با بی حوصلگی ِ تموم دراز کشیدم و هنوز همت کنده شدن از رختخوابُ ندارم که گوشیم زنگ میخوره . اسم یکی از همکارای سابق روی صفحه بچشم میخوره . جواب میدم . میپرسه بیدارت کردم ؟؟؟ روم نمیشه بگم هنوز تو رختخوابم . میگم نه بیدار بودم فقط کسلم ، همین ! ولی از صدای خش دارم به گمونم پی به واقعیت تنبل بودنم برده . چند بار با نگرانی میگم وای چرا صدام در نمیاد :دی ! کلی حرف میزنیم . انگار این دختر امروز در نقش شیطان بناست در گوشم وسوسه های شیطانی خودشُ در مورد من محک بزنه . همینطور که با هم در حال حرف زدنیم به سالهای بعد فکر میکنم . به خیلی چیزها ... ! آیا اشتباه کردم ؟ آیا باز تصمیمی گرفتم که بعدها حسرت این روزها و حماقتی که داشتمُ بخورم ؟ در حالی تبرعه ی خودم به اون تاکید کردم که من اگه اشتباه کردم تو درست تصمیم بگیر .............. 

** دیشب خیلی خودخواهانه وقتی مامان به حرفا و گلایه هایی که داشتم گوش میداد گفتم اومدنمون به شمال اشتباه محض بود ! من آدم بی شناختی نیستم . کسی محبتی در حقم کنه محال ِ یادم بره . حتی در بدترین شرایط روابط هم که باشیم همیشه بیاد میارم روزی ، جایی اون شخص به من لطف داشته . لحظه ای به خودم اومدم ... باز به خودم نهیب زدم هوووووی همین مامان ِ مهربون اگر نبود تو چطور میخواستی حالا در موقعیتی باشی که بخوای تصمیم بگیری ؟ واقعیت این ِ که من همه چیزُ مدیون مادرم و همسر عزیزم هستم . حالا نباید از یاد ببرم که اگر مادرم نبود ، اگر همسر صبوری نداشتم شاید شاید شاید .... 

*** روزهایی که میگذره اصلا خوب نیستم . باز یه دنیا افکار ِ آزاردهنده نشستن در اوج امپراطوری مغزم . در تلاشن تا فرمانروایی تمام ِ منُ تو مشتشون بگیرن ولی هنوز تسلیمشون نشدم . بهم ریخته م ... خیلی هم بهم ریخته م ... 

**** برای شستشوی گوش یاس دو بار رفتیم پیش متخصص . ولی هنوز کاملا تمیز نشده . برای روز شنبه سومین جلسه ست که باز قراره بریم تا پروسه ی شستشوی گوشُ انجام بدیم . امیدوارم اینبار وقتی دکتر بقول خودشتاج ِ پادشاهیشُ [ یه جور کلاه چراغ دار برای معاینه ی گوش ] از سرش بر میداره با چهره ای خندون بگه خلاصه موفق شدم . حالا میتونین برین برای اُدیومتری [سنجش شنوایی ] ... 

+ شروع فصل زمستان مبارک ِ تمامی عاشقان این فصل ... 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۵:۱۸
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۳


 

* دوستانی که فیلم اکشن دوست دارن ... 

The November Man 

محصول 2014 

واقعا قشنگه . البته بگم که دست به اسلحه شون عالیه ها . اگه اسلحه و کشت و کشتار با روحیه تون سازگار نیست دنبالش نرید :) حالا نه اینکه فکر کنین من همین الان یه هفت تیر بستم به کمرم :)))


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۳
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۳


 

* دوستانی که فیلم اکشن دوست دارن ... 

The November Man 

محصول 2014 

واقعا قشنگه . البته بگم که دست به اسلحه شون عالیه ها . اگه اسلحه و کشت و کشتار با روحیه تون سازگار نیست دنبالش نرید :) حالا نه اینکه فکر کنین من همین الان یه هفت تیر بستم به کمرم :)))


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۵۳
  • ** آوا **
۰۱
دی
۹۳


 

ای شاهد قدسی ، که کِشد بند نقابت ؟!

وی مرغ بهشتی ! که دهد دانه و آبت ... ؟!

*  لحظه ای با حضرت حافظ ...[آخرین دقایق از آخرین شب ِ آذرماه 1393... ]

.

.

+ من فرزند سرزمینی هستم که بوی صمیمیت می دهد [کلیک]

بهترین هدیه ، برای اولین شب از دی ماه امسالم ... چقدر این روزها دلم برای آنهایی که نیستند تنگ میشود .

 


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۵
  • ** آوا **