MeLoDiC

بایگانی آبان ۱۳۸۹ :: کافه ی خیابان هفتم

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

... به صرف یک فنجان چای

کافه ی خیابان هفتم

♥ روزمرگیهای متولد جوزا (سابق) ♥
..
....
اینجا می نویسم ...
گاهی از خودم ...
و گاه از آنچه که می بینم و می شنوم ...
......
....
..

خدا را چه دیدی ؟
شاید روزی
در کافه ای دنج و خلوت
این کلمه ها و نوشته ها
صوت شدند ...
برای گوشهای "تو"
که ! روی صندلی ...
رو به روی من نشسته ای
و برای یک بار هم که شده
چای تو سرد می شود
بس که خیره مانده ای
به "من "... (کپی)
....
......
..
داری در خیابان راه می روی
یا در یک مهمانی هستی
یا اصلا" تنها هستی
و بعد یک دفعه کَند و کاو میکنی
در چشم های کسی نگاه میکنی
و ناگهان می فهمی که این
می تواند شروع چیزی بزرگ باشد

پیام های کوتاه
بایگانی

۲۷ مطلب در آبان ۱۳۸۹ ثبت شده است

۱۴
آبان
۸۹


سلام

دیروز ظهر که از کارورزی شهر خودمون برگشتم خونه با دختر دائیم مشغول تدارک غذا شدیم ...

جاتون خالی میرزا قاسمی و ماهی بود  

بعد هم حباب ظرفهای ناهار رو شست و من هم یاس رو حموم بردم و بعد هم کمی حرف

زدیم تا جناب همسر از خواب بیدار شن ...

البته ابجی حباب هم اینبار باهاش اومده بود و اونم به جمع ما دو نفر ملحق شده بود و

دقیقا شده بودیم سه کله پوک 

حدودای سه و نیم بود که راهی محل شدیم تا بچه ها برن خونشون ما هم بریم خونه

دایی خدابیامرزم  

رسیدیم سره کوچه شون دیدیم که صدای بوم بوم ارگ میاد و جشن عقد دختر همسایه ی

یسنا ایناست

دیگه از همونجا برگشتیم و با زن دایی و یسنا رفتیم سره مزار و زیارت اهل قبور و بعدش یسنا رو

رسوندیم خونه و با زندایی رفتیم خونه ی زن عمو لیلا و تا برگردیم دیگه مراسم جشن هم

تموم شده بود

خدارو شکر حال زن عمو خیلییییییی بهتر شده و می تونه آروم آروم برا خودش راه بره ...

بعد از شام اقایون رفتن باشگاه و منم اول شب خوابیدم و هر بار که چشمامو باز میکردم

یسنا می گفت خجالت بکششششش الان وقت خوابه ؟

این بین کیمیا هم تماس گرفت که رمز وبم چیه و مثل اینکه وبش باز نمیشد و منم

خواب الووووووووووود اصلا مغزم یاری نمیکرد که چیکار کردم 

خلاصه ۵ صبح بود که بیدار شدم  و دیگه نخوابیدم و امروز برای ناهار هم خونه ی یسنا اینا بودیم

و آقایون رفتن برای شکار و تا ظهر برگشتن

تازه از اونجا برگشتیم خونه ...

مامان اینا هم برای ناهار رفته بودن نوشهر پیش جیگره خالهههه و صد البته که این حباب

ولگرد هم باهاشون رفته بود  من موندم که اینو ما دیروز بردیم خونه و این چه وقتی سر از خونه ی

عمه شون که مامان بنده باشن در آورد  ... جت می باشن الحق 

امشب هم قراره که یاس رو ببریم کازی نو تا کمی بازی کنه

امروز دو تا پسر داییام حسابی اشکشو در آوردن 

فردا هم قراره همین مرکز بهداشت کناره خونمون برم و کلی ذوق کردم که می تونم

برای ۱۱:۴۰ صبح خونه باشم 

دل همتووووووووون آب 


  • ۰ نظر
  • جمعه ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۸:۲۷
  • ** آوا **
۱۲
آبان
۸۹


امروز ستاد بودیم و جوونایی که میخواستن برن سربازی اومده بودن واسه واکسن مننژیت ...

من موندم این آقایونی که این همه ادعای شجاعت و نترس بودن دارن چطور میشه که از تزریق یه سرنگ ۲ سی سی می ترسن ؟ 

روز خوبی بود و می شه گفت خوش گذشت

البته یکی از بچه های کلاسمون واسه خاطر یه بی توجهی دچار حادثه شد و اومد واسه واکسن هپاتیت ...

امیدوارم که براش اتفاقی نیفته 

امشب قراره حباب با آبجیش برای شام بیان خونمون 

محمد داره آماده میشه که بره محل و بعدش هم ماشین رو ببره نشون بده تا داشبوردش رو درست کنن

هنوز شماره ی خیلی از بچه هارو ندارم و تند تند واسم اسمس میاد و من نمیدونم اونا کی هستن  

برای فردا قراره مطالب بازدید از مدرسه رو ببریم برای استاد تا ببینه و تائیدشون کنه  

یعنی میشه این کارورزی بهداشت زودتر تموم شه ؟؟؟ 

یاس نشسته و داره سریال خوش نشینها رو تماشا میکنه ...

 


  • ۰ نظر
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۸۹ ، ۱۳:۵۷
  • ** آوا **
۰۸
آبان
۸۹


لیست می کنم و میرم ...

+ فردا کنفرانس دارم و چیزی بلد نیستم

+ امروز جلسه ی سوم هوم ویزیت بود و به نظر روشنک و کیمیا و البته من عالی بود

+ امروز راننده سرویس مارو به بستنی قیفی دعوت کرد !!! البته کاملا سوپرایز بود و واجب  

+پریروز گوشیم لهیده شد و امروز درست شد ... یه ۲۲ تومنی رو گلوش گیر کرده بود 

+ فردا میرم خوابگاه و قرار بر اینه که کتابچه رو درست کنیم اگه خداوند تبارک و تعالی مرحمت کنن

+امشب به شدت عصبی هستم (درسمو آماده نکردم و هاپو شدم )

+ پریشب خونه ی حباب بودیم و دیروز ناهار هم خونه ی یسنا

+ دیشب یسنا و مامانش شام خونمون بودن و امروز مامانش(زن داییم) رفت چک اپ شه

+ عصر بیرون بودم و کلی اینورو اونو گشتم و اصلا به رو خودم نیاوردم که درس نخوندم

+ واسه فرشته یه بالشتک ویولون گرفتم و مهم تر از همه اینکه تونستم واسش ۱۰۰۰ تومن تخفیف بگیرم 

+ظاهرا خواهر زاده کوچیکه کمی سرما خورده 

همینا دیگه !!! چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسه 


  • ۰ نظر
  • شنبه ۰۸ آبان ۸۹ ، ۲۱:۴۶
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۸۹


و اما ادامه ی ماجرا ی ادامه ی تحصیلم ...

از اواخر بهمن ماه بود که ننه جون هم به جمع خونواده ی ما (بابام و مامان و داداشم) زیاد شد و دیگه مامان یه جورایی پابند شده بود و به سختی به کارای خونه و بیرون می رسید

از طرفی نگهداریه یاس هم تقریبا رو دوش مامان بود تا من بتونم به درسم برسم ولی خب هر بار که مامان می خواست حتی تا بازار هم بره به من میگفت بیا خونمون بمون ننه جون تنها نمونه و منم هر بار که میرفتم اونجا برنامه ی ریزی درسهام کلا بهم میریخت ...

اینو یادم رفت بگم یه ماهی می شد که یه ماشین پیکان خریده بودیم و دیگه رفت و امد انقدر برامون مشکل نبود و محمد علی هم هر بار که من لازم بود برم خونه ی مامان اینا بنده خدا نه نمی گفت ...

خلاصه برای عید که نو عید داشتیم و خونه ی مامان اینا زیاد رفت و آمد می شد و باز هم درسها تو ایام عید کنار گذاشته شد ...

بعد از تعطیلات هم یواش یواش زندگی داشت میرفت رو روال عادی بیفته که ننه جون کم کم حالش بدتر و بدتر شد و از طرفی هم باباجون تصمیم داشت خونه رو رنگ کنه ...

شرایط خیلی بدی بود و مامان هر روز نگران این بود که تو این وضعیت افتضاحی که خونه داره ننه جون هم چیزیش بشه ...

ننه جون دیگه نمی تونست راه بره و رو تخت خوابونده بودنش و مامان حتی برای یک ثانیه هم اونو تو خونه تنها نمی ذاشت و من اکثرا خونشون بودم ...

صبح اخرین روزهای اردیبهشت ماه بود و در حالیکه من هر روز دلشوره اینو داشتم که باهام تماس بگیرن و خبر فوت ننه جون رو بدن ساعت ۶ صبح ۲۹ اردیبهشت بهم خبر دادن شوهر عمه مون فوت کرد 

اونروز من موندم خونه و بابا و مامان رفتن برای مراسم تشییع ...

شبش حال ننه جون خیلی بد بود وقتی ساعت ۱۰ شب بابا اینا برگشتن من و همسری راهی خونه شدیم ولی می دونستم ننه جون هم داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه ...

فردا صبح (۳۰ اردیبهشت ) مامان باهام تماس گرفت و گفت بیا اینجا و هر چی استکان و نلعبکی هم داری با خودت بیار...

وقتی رفتم دیدم همه لباس سیاهی که ار دیروز تو تنشون بوده همچنان به تن دارن و من همش می ترسیدم بپرسم ننه جون چی شده ...

وارد اتاقش شدم دیدم صاف خوابیده و نایی هم نداره و خر خر میکنه ...

وقتی برای شستن مرغ تو حیاط رفتم و برای خودم مشغول بودم صدای شیون همه از بالا بلند شد و فهمیدم که ننه جون هم رفت ...

روزهای خیلی سختی بود و دیگه رسما نتونستم خودمو جمع و جور کنم برای کنکور

مراسم سوم ننه جون درست روز تولدم بود و روز چهلم ننه جون هم روز قبل از برگزاری کنکور سراسری 

دیگه خودتون تصور کنین چه کنکوری دادم 


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۴ آبان ۸۹ ، ۱۸:۳۲
  • ** آوا **
۰۴
آبان
۸۹


پریشب از تهران برامون مهمون اومد (خواهر شوهر بزرگه و داییمو و بچه ها ) قبلشم من تا ظهر بیمارستان بودم و بعد هم تا سه کلاس داشتم و بعدش رفتم از زبانکده ی کاسپین کتاب ۵۰۴ خریدم و بعد هم تا ۵:۳۰ با همسری و یاس تو بازار بودیم و برای یاس کمی خرید کردیم ... آخه قرار بود برن کرج !

وای چقدر لباس سایز بچه گرووووووونه  یعنی هر بار که میریم براش خرید میکنیم من اینو میگما ... ولی خب دیگه چه کنیم  یه یاس خانومه ناز که بیشتر نداریم  بعدش تو راه برگشت به خونه بودیم که خواهر شوهر تماسید که شب ما میایم خونتون ...

فرداش من رفتم بیمارستان و همسری و یاس رفتن مدرسه و دایجون هم با خونوادش موندن خونمون وقتی ظهر برگشتم خونه دیدم مامان اینا هم اونجا بودن و بنده خدا خواهرشوهرمون مهمون داری هم کرده 

ساعت ۲:۲۸ بعد از ظهر بود که پشت سر یاس و همسری آب ریختیم و روونه شون کردیم سمت کرج و اطراف ۶ بود تماس گرفتم که گفتن رسیدن 

ما هم برای شام به اتفاق داییجون و خونوادش و مامان اینا رفتیم خونه ی دایی خدا بیامرزم و تا شام حسابی گفتیمو خندیدیم ولی بعد از شام یه ماجرایی اعصاب مارو داغون کرد و مامان جلوتر اژانس گرفت و رفت خونه ی آبجی بزرگه ومنم با باباجون دیرتر رفتیم خونمون و بعدش نزدیکای ۱۲ بود که مامان و بابا رفتن خونه ...

اه !!! آخرش خیلی بد بود 

امروز هم مثلا روز عیده و من تنها هستم و اصلا دل و دماغ ندارم ...خواهر شوهری هم تماس گرفت باهام که برای ظهر میرن خونه ی حباب اینا اگه منم دوست دارم دایجون بیاد دنبالم ولی من گفتم نمیرم و حوصله ندارم و اون بنده خدا هم سپرد مواظب خودم باشم ...


خداجون ازت ممنونم که به من یه همسری خوب دادی ! من هم چقدر ناشکرم که گاهی

الکی اذیتش میکنم  

دلم براشون تنگ شده !!! دیشب همینکه سفره پهن شد اول یاس رو صدا زدم که بیا شام بخور ، بعدش یادم اومد که اونا نیستن و کلی خورد تو ذوقم . ولی دیشب این آقایون فقط از تیراندازی همسری من می گفتن و می خندیدن ...

آخه محمدعلی نشونه گیریش حرف نداره و خیلی تند و تیزه تو هدفگیری ، من که همیشه بهش میگم اشتباه کرد نرفت این استعدادشو کاملا شکوفا کنه .

شک ندارم که اگه دنبالش میرفت به یه جایی میرسید

قربون چشمای تیزت بشم من 

همین دیگه !!!


  • ۰ نظر
  • سه شنبه ۰۴ آبان ۸۹ ، ۱۰:۱۵
  • ** آوا **
۰۳
آبان
۸۹


باز هم سلام  

این روزها فقط و فقط یه جزوه ی وامونده دستمه هی حرص میزنم که چرا باید تو این ترمای اخر مثل

خ... درس بخونیم اونم واسه واحدی که اصلا به رشته ی ما مربوط نمیشه  

بی خیال می شویم !!!

قرار بر این شده با چند تا از بچه های کلاسمون وبلاگامون رو سرپا نگه داریم تا بعد از

فارغ التحصیلیمون همُ فراموش نکنیم ...

درست مثل ف.مُح... که بی معرفت تر از اون ندیدم تا حالا  

بی معرفت نکرد اومد اینجا یه سر بیاد دانشکده تا ببینمش...

حیف اون همه پول که صرف تماس و اسمس بهش کردم  تصمیم دارم که وبلاگمُ جدا کنم

فکر کنم اینجوری دوستام راحتتر بتونن برام نظر بذارن

البته اگه "هیچ کس" تمایل داشته باشه بازم اینجا مینویسم ولی در کنارش یه وب شخصی هم میزنم

اینجوری اونم راحت تره ...

قابل توجه دوستان عزیز  روشنک و انه و اتیش پاره ... هیچ کسی تا امروز نتونست من

 و "هیچ کس " رو از هم جدا کنه  دوستش میدارم  

برای فردا هم باید یه جزوه ی عظیم الجثه رو بخونم و تا حالا فقط و فقط ۲۱ صفحه خوندم 

 البته همشم نوشته نداشتا  


  • ۰ نظر
  • دوشنبه ۰۳ آبان ۸۹ ، ۱۸:۲۶
  • ** آوا **
۰۲
آبان
۸۹


سلام

امروز مرکز بهداشت بودیم ... این استادمون دیروز نیومده بود و امروز در عوض کلی پرسید  

حالا کلی سئوال کرد یکی رو بلد نبودم برگشته میگه خانوم فلانی و فلانی اصلا نخوندن  

خیلی بهم بر خورد 

اولین جلسه ی بازدید از منزل هم خیلی خوب بود

وای یه خونه ی نقلی و جمع و جورُ و قدیمی ولی تا دلتون بخواد تمیز

خانومه هم خیلی خوش خنده و راحت بود

حالا قراره بعدیمون واسه چهارشنبه هست و اینبار دیگه تنها میریم

فکر کنم خودمون تنها بریم (بدون مربی) بیشتر بتونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم !

آخه استاد هی به دل آدم دلهره میندازه و آدم رو معذب میکنه  

برگشتنی هم جناب همسر تماس گرفت که آیا منتظرم بمونه تا خودمو بهشون برسونم یا نه ؟

که بهش گفتم یه کمی کار دارم و دیر میام و خودشون برن خونه ...

منم تو راه برگشت به خونه فقط چُرت میزدم تو ماشین !  

آخرشم به همون راننده کرایه ی بیشتر دادم و منو تا خونه رسوند 

بعد از ظهر هم قرار بر اینه بریم محل (روستای مادری)

البته یاس امروز عصر کلاس قران داره و الان با باباش رفتن برای کلاس ولی

قراره ساعت دوم رو بپیچونن و بیان تا زودتر بریم  

حالا من هی با چشم و ابرو به جناب همسر اشاره میدم که بابا

مهمون داریم زشته ... اون بلند میگه خوب با خودمون میبریم و میاریمش  

به خدا این مردها برای خوشی خودشون هیچی رو بد نمیدونن

حالا قراره با خودمون ببریمو برگردونیمش ...

یعنی باید برگرده وگرنه من می دونم و همسری

مهمون منم "حباب" هست

دختر دائیمه و اینم اسم مستعارشه 

خب بهتره کمی درس بخونم وگرنه برای فردا هم استاد می شورَتمون میندازتمون رو بند 


  • ۰ نظر
  • يكشنبه ۰۲ آبان ۸۹ ، ۱۵:۱۰
  • ** آوا **